خیلی شوخ طبع بود تا جایی که من دیگه نمی تونستم فرق شوخی و جدیش را تشخیص بدم در حین جدیت هم قیافش شوخ طبعیش را نشون می داد . یادمه روز آخری که با هم بودیم، از بیرون که اومدیم خونه، گفتم: بابا جون این بار که بری کی برمی گردی زود یا دیر خندید و گفت: خیلی دیر نیست گفتم: چقدر طول میکشه. گفت: زیاد نیست یه نگاهی به دور و برش کرد و دختر عموی دو سالش را که اون شب مهمونمون بود را نشون داد گفت: عروسی زهرا خانم برمیگردم این حرف را که زد دلم ریخت اما بازم گذاشتم سر شوخیهاش.
اما این بار شوخی نمی کرد رفت و بعد از هجده سال دقیقاً دو روز قبل عروسی دختر عموش بود که از معراج شهدا زنگ زدن خونمون و گفتن که جنازش پیدا شده من و مادرش خوشحال بودیم اما از یه طرف سور و سات عروسی زهرا خانم هم به راه بود نمی خواستیم شادی اونها را بهم بزنیم و از طرفی اگه بی خبر می رفتیم خان دادش ناراحت می شد، مادرش گفت: بالاخره که چی باید یه جوری خان دادش را مطلع کنیم. بعد بریم، که ناراحت نشن. رفتیم خونشون تا اونجا مدام ذکر می گفتم و صلوات میفرستادم که ناراحت نشن خوشبختانه وقتی به برادرم گفتم که علی داره میاد خوشحال شد اما بعد که گفتم چه شهید شده و جنازش را دارن میارن. زهرا خانم که شب عروسیش با اومدن پسر عموش یکی شده بود خیلی ناراحت شد و گفت: چرا باید عروسی من بخاطر چهارتا استخون و یه پلاک عقب بیفته زن داداشمم گفت: حالا نمیشه بعد از عروسی بریم سراغ مرده ها ....
مادر علی که ناراحت شده بود اما به روی خودش نمی آورد، گفت: باشه ما میریم معراج شهدا علی را تحویل می گیریم بعد میایم عروسی زهرا خانم ... .
شب عروسی همین کار را کردیم اما هنوز زهرا دلخور بود و می گفت آخه چهارتا استخون اونم بعد از سالها چه ارزشی داره که عروسی من باید بهم بخوره ... .
چهار روز بعد از عروسی یه روز ساعت پنج صبح بود داشت اذان می گفت : که در خونه را زدن با تعجب اینکه این موقع از صبح کیه در می زنه یا خدای ناکرده اتفاق بدی افتاده رفتم در را باز کردم دیدم زهرا دختر بردارم با چشمای پر از اشک و گریه کنان پشت دره سلام عمو، علیک السلام عموجون . چی شده چرا گریه می کنی ؟؟؟
عمو علی، علی....
علی چی عمو جون ؟؟؟
قبر علی کجاست ؟ می خوای چی کار عمو ؟؟؟
می خوام برم معذرت خواهی عمو.
چی شده بیا تو درست حرف بزن ببینم چی شده .
عمو دیشب که خوابیده بودم چندبار از خواب پریدم اما هربار که می خوابیدم همین خواب را میدیم، خواب می دیم توی یه باطلاق خیلی بزرگ افتادم، هرچی فریاد می زنم هیچ کس به کمکم نمی یاد، داد می زد و همسرم را صدا می کردم اما انگار نه انگار که صدای من را می شنید، هر چی دست و پا می زدم بیشتر فرو میرفتم.
بعد از ناامیدی از کمک دیگران، وقتی تا به گردن توی باطلاق فرو رفته بودم، دیدم که چهارتا استخون و یه پلاک به دادم رسیدن و منا نجات دادن.
بهشون گفتم: شما کی هستین که من را نجات می دید؟؟
گفتن : ما همون چهارتا استخون و یک پلاکیم، بعد بهم گفتن؛ اَلدُنْیا دار فانْی ...
بهشون گفتم منظورتون چیه؟ گفتن: به این دنیا دلنبند، که دنیا فانی و از بین رفتنی . بعدش گفتن لذتهای دنیا فقط برای مدت کوتاهیه بعد از دست میره دنبال لذتهای بلند مدت باش .
با این حرف از خواب پریدم و تا الان که بیام خونه شما این حالم بود. عمو شما فکر می کنید علی منا می بخشه ؟؟؟
در حالیکه اشکهاش را پاک می کردم گفتم: آره دخترم می بخشه، حالا پاشو نمازت را بخون تا شوهرت بیدار نشده با هم بریم خونتون که الانه نگرانت میشه . بعد هر دو با هم به نماز ایستادیم، و صدای الله اکبر زهرا منا یاد صدای علی انداخت، وقتی سلام نماز را گفتم صدای زهرا را شنیدم اَلسَلامُ عَلَیْکُمْ وَ رَحْمَةُ اللهِ وَ بَرَکاتُه سالها بود که توی این خونه بجز من و حاج خانم کس دیگه ای اینجا نماز نخونده بود.
وقتی بلند شدم رفتم کنار طاقچه تا جانمازم را روی طاقچه بذارم این عکس علی بود که بهم لبخند می زد. وقتی برگشتم و صورت زهرا را نگاه کردم خیلی آروم بود و از اون حالت قبل از نماز هیچ خبری نبود.
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...
________________
بعد نوشت : این اعیاد بر شما مبارک باشه ....