یا آخر الآخرین
الان که دارم این حرف ها را برایت می زنم چیزی در گلویم سنگینی می کند، چیزی مثل یک هسته خرما.
تو قبول داری که همیشه همه چیز طبق برنامه ریزیات پیش نمی رود، مگر نه؟ من هم قبول دارم. آن قدر قبول دارم که دیگر مثل آن اوایل بی قراری نمی کنم. یادش که به خیر نه! زمانی بود که وقتی به برنامه هایم نمی رسیدم زمین و زمان را به هم می دوختم، گاهی با مساله حدود دو سال کلنجار می رفتم. ولی دیگر یاد گرفتم؛ رسم زندگی را. یاد گرفتم من قرار است عبد باشم و نه سلطان. ولی باز هم ادای سلاطین را درآوردم.
هیچ قصد لوس بازی و این حرف ها را ندارم، می خواهم قضیه را یک سره کنم. می شد وبلاگ را واگذار کنم. حذفش کنم. چند وقتی ننویسم. ولی هیچ کدام را قبول ندارم. بهترین راه همین است که تکلیفم را با تو و خودم روشن کنم. مرگ یک بار، شیون هم یک بار. روزهای سرد و گرمی را با هم چشیدیم. از همه تان چیزهای خوبی یاد گرفتم. همه تان را به خدا می سپارم. با تمام وجود خواهش می کنم اگر حقی بر گردنم داری بگو تا تصفیه کنم. به اندازهی کافی پرونده ام سیاه هست. پس تو را به بهترین کست نگذار تیره تر شود. دلم برای تک تکتان تنگ می شود.
* تا 5 روز صبر می کنم تا بیایی و بگویی؛ هر دلخوری و ناراحتی را که از من به دلت نشسته. تمام شدن این مدت برای من این معنا را دارد که بخشیده ای.
*این وبلاگ را به خدا می سپارم ولی سعی می کنم نوشتن را ادامه دهم.
*نظرات خصوصی خواهد ماند.
*یا علی
برای خلیج فارس
دل می تپد به سینه برای خلیج فارس
پاینده باد نام رسای خلیج فارس
با مدعی بگو که خیالی عبث بود
ایران جاودانه جدای خلیج فارس
از یمن غیرت و شرف و اقتدار ما
باشد در اهتزاز لوای خلیج فارس
رخشان بود به تارک تاریخ تا ابد
نام بلند روح فزای خلیج فارس
تضمین کند به همت دریادلان ما
ایران سرفراز بقای خلیج فارس
گر پا دهد که دست درآریم از آستین
سر می نهیم جمله به پای خلیج فارس
بیگی قسم به عشق که در سنگر وطن
زیبد که جان دهیم برای خلیج فارس
نصرت الله بیگی درباغی
یا علّام الغیوب
دیروز بود که بالاخره امتحانات تمام شد. هر چند امتحان دیروز ادبیات بود و ما هم تا جایی که توانستیم حافظ و سعدی و نیما و جمال زاده و ... را در گور لرزاندیم! ولی اگر این امتحان ما پدر درآر شده بودیم، بقیه ی امتحانات به حق که پدرمان را درآوردند!
امتحانی را بدهی که در عین دو واحدی بودن، سیصد صفحه است و اینجا بود که مدام گردنت را دست می کشیدی و بغضت را می خوردی! شب بیدار بمانی و برای دلخوشی، برادرت را هم بنشانی کنارت که یک موقع احساس خیلی تنها بودن و کُز ِتی به تو دست ندهد. بعد از کلی خواندن وقتی سر جلسه ی امتحان می آیی، سوالات عجیبا غریبا گشته و تمام راهکارهای خفن به ذهنت هجوم می آورد؛ زیر برگه برای استاد نامه ی فدایت شوم بنویسی، با دقت هر چه تمام تر سعی کنی نمره ات بین 10 تا 12 شود که بتوانی دوباره امتحان دهی( ولی این به طرز فجیعی ریسک بود، اگر کمتر از ده می شدی که مشروط! و اگر هم بیشتر از 12، آن نمره ی زیبا چنان کارنامه ات را می کوباند که بیا و ببین.) یا اینکه اصلا طی الارضی داشته باشی پیش استاد و تلمّذی کنی از محضرش!
هر چه بود تمام شد. ولی بد جور دلم می خواهد به گذشته برگردم. گذشته نه ده سال پیش، گذشته مثل سه یا چهار قرن پیش! بنشینم کنار ملّا و با بچه های مکتب دورش حلقه بزنیم و او برایمان قرآن و گلستان بخواند. بوستان و نهج البلاغه را با هم دیگر بچشیم. خیالمان راحت باشد و نرم نرمک شعر حفظ کنیم؛ فارغ از هرگونه واحد و پاس. صبح های زود به سمت مکتب خانه برویم و به این فکر باشیم که ملّا امروز چه درسی برایمان دارد. تمام روز مجبور نباشی کسی را تحمل کنی که اصلا درس و بحث را دوست ندارد و فقط هدفش مدرک است. دلم برای درس هایم می سوزد که اسیر واحد بندی شده اند و ارزششان فقط به واحدشان تنزل کرده است.
* همیشه گفته اند: هر چیزی خوب و بد دارد.
* این نوشته اصلا در صدد نقد و این حرف ها نبود.
خیلی خیلی قبل تر ها راضی نبودم از این که هستم. فکر می کردم اگر دختر نمی شدم موفق تر بودم. ولی حالا به بچه گی هایم می خندم و شاید هم تاسف بخورم! حالا دیگر به خود می بالم و افتخار می کنم. خوشحالم که اسم های طاهره، مطهره، طیبه، ریحانه، معصومه و عفیفه را می توانم روی خود بگذارم ولیاقتش را داشته باشم... .
تکه کلام مادرم است! وقتی بوی مطبوع غذا می پیچد توی خانه و دهن ها آب میفتد. وقتی سیر می خوری و هیچ غمت نیست می گویی: «دستت درد نکنه مامان! خیلی عالی بود.» و او از سر تواضع می گوید:« نه بابا! توی خاک هم روغن و نمک کنی خوشمزه می شود. »
پاری وقت ها هم که بهانه می گیری که اَه! هیچ چیز برای خوردن نیست می گوید: اگر واقعا گرسنه ات باشد سنگ هم می خوری!» ولی من هیچ وقت به مخیّله ام فشار نیاوردم که سنگ چه مزه ای دارد و یا خاک و روغن و نمک چه طعمی می تواند به دهانم دهد. ولی می دانم که گوشه ای روی همین زمین خاکی، زیر همین آسمان آبی طعم خاک برای بعضی ها آشناست.
* وقتی مدت طولانی ننویسی دستت یخ می زند و آب کردنش سخت است، خیلی.
* دعا کن تابستان من هم به خوبی شروع شود.