خیلی وقت بود نبودم اینجاها.. یعنی نه اینکه نبودم.. بودم اما نمی تونستم بیام.. در طول این یک ماه گذشته آنقدر درگیر کارها بودم که حتی فرصت نمی کردم هفته به هفته سری به وبلاگ بزنم و کامنت های دوستانم را ببینم.. هر پروزه ای که تمام می شد می گفتم خب حالا دیگه می رم سراغ وبلاگم.. اما پروژه ی بعدی شروع می شد و انبوره کارهای اداری و ملاقات هایی که به ناچار باید خودم انجامشان می دادم..
اما امشب شبکه ی سوم سیما کاری کرد که مجبور شدم با وبلاگم آشتی کنم.. آن هم در اوج خستگی.. امشب تلویزیون خلاصه ای از سفر حج را نشان می داد.. بدجوری دلمان را برد.. بدحوری اشکمان را درآورد.. پرواز کردم وقتی کبوترهای قبرستان ابوطالب را نشان می داد.. باریدم وقتی باران رحمت خدا را در مسجدالحرام به تصویر کشید.. سوختم وقتی بغض آن بنده ی خدا را نشانه رفت که می سوخت و حرف می زد..
امشب یاد وبلاگم افتادم.. یاد دلتنگی هایم.. یاد روزها و شب هایی که تمام حس غریبم را با وبلاگم و دوستانم تقسیم می کردم.. یاد سفرم.. یاد همسفرهایم.. یاد ستون های مسحدالنبی.. یاد باب علی و باب بین الحرمین
کنار دستم نشسته بود.. گریه هایم را می دید.. نگاهش نمی کردم اما می دیدم که دارد یواشکی نگاهم می کند.. او هم می سوخت و زیر چشمی هوایم را داشت.. می خواستم داد بزنم بگویم تو دیگر چرا؟ تو چرا بغض کردی؟ تو که ده روز دیگر پرواز داری.. تو که داری می روی به دامانش چنگ بزنی.. اما چیزی نگفتم.. می دانم جوابش چه بود؟ می گفت گوشه گوشه ی آن دیار تو را می بینم.. همه جا با هم بودیم ولی حالا تنها می روم..
عزیزم! تو تنها نیستی.. تو بهترین همراه را داری.. تو می روی که تنهایی هایت را بر زمین بگذاری.. نمی گویم که این منم که تنها هستم چون نمی خواهم دلت اینجا باشد.. برو نازنین.. برو ..
خدایا! خسته ام.. امشب خستگی را با تمام وجود حس می کنم.. امشب یاد آرامش کنار تو افتادم.. یاد روزها و شب هایی که هیچ دغدغه ای نداشتم.. نه فکر کار بودم و نه مسئولیت و نه گرفتاری ها و مشکلات.. شب هایی که تا دم صبح کنار خانه ات می نشستم و به آن مکعب مشکی زل می زدم.. گمشده ای داشتم که هرچه می گشتم پیدایش نمی کردم اما می دانستم که هست هرچند من لایق دیدارش نبودم..
خدایا! امشب خواب مگر سراغی از من بگیرد که از این همه ملال و دل خستگی ... شاید آرام بگیرم... و این وبلاگ امشب با من می سوزد.. بگذارید صدایش را روشن کنم.. بگذارید بسوزد و بسوزاندم..
دکتر زنگ زد.. می گفت می خواهد حتما همین امروز مرا ببیند... چاره ای نبود قرار گذاشتیم آمد..
خیلی برافروخته بود.. می گفت چند روز پیش به خاطر مشکلی که داشته، اول صبحی با اوستا کریم خودمانی صحبت کرده و قرآن را باز کرده و آیه ی 39 سوره ی مائده آمده است. بعد از ظهر هم در مطب دو مرتبه قرآن را باز کرده و هردوبار همان صفحه و همان آیه آمده است.
می گفت: خیلی برایم عجیب بود.. شب در خانه ماجرا را به بچه هایم گفتم.. قرآن را آوردم که آن آیه را برایشان بخوانم.. همین که قرآن را باز کردم باز هم همان آیه آمد.. با این که قرآن ها فرق می کرد.. یعنی در سه نوبت و با سه قرآن با چاپ های مختلف..
البته ماجرا تمام نشده بود.. جالب است که در منزل هم جلوی همسر و فرزندانش، سه بار دیگر قرآن را باز کرده و هر بار همان آیه آمده بود.. برای اینکه من باور کنم مدام قسم می خورد و با التهابی خاص می گفت بچه هایش شاهد هر چهار بار بوده اند..
می گفت: آیا این می تواند تنها نتیجه ی یک اتفاق باشد؟ نکند خدا دارد به نوعی بیم و امیدم را می آزماید!!؟ نکند دارد پیامی می دهد که لیاقتش را ندارم!!؟
اول پرسیدم مضمون آیه چه بود؟ بعد خودم بلند شدم از قفسه ی کتابخانه قرآن را آوردم و باز کردم... این بار من نزدیک بود از تعجب شاخ در بیاورم.. چون همین که قرآن را باز کردم تا دنبال سوره مائده و آیه ی 39 بگردم دیدم دقیقا همان جا هستم و بدون اینکه بخواهم یک ورق این طرف و آن طرف کنم دارم آیه ی مورد نظر را می بینم...
حالا دیگر نه تنها دکتر، که من هم منقلب شده بودم...
پ ن 1 _ فمن تاب من بعد ظلمه و أصلح فان الله یتوب علیه ان الله غفور رحیم : هرکه بعد از ستمی که بر خود کرده است توبه کند و کار خود را اصلاح کند خداوند از گناهانش درمی گذرد؛ که خداوند بخشنده ی مهربان است.
پ ن 2 _ خدایا! چه می خواهی بگویی.. بگو نازنین.. جانم بگیر و صحبت جانانه ام ببخش..
پ ن 3 _ من خرافاتی نیستم.. اما واقعا در قرآن 600 صفحه ای، وقتی هشت بار این اتفاق می افتد، چند در صد احتمال دارد از روی حادثه و تصادف باشد؟ من که ریاضی بلد نیستم شما بگویید.. حالا بگذریم از اینکه با قرآن های مختلف این اتفاق صورت گرفته است..
به سلامت ماه خدا!
می روی .. و سال دیگر هم به یقین می آیی
اما آیا من هستم تا دیداری دوباره؟
نمی دانم...
سمیه می گفت بهترین دعایی که در رمضان گذشته به اجابت رسید
همین بود که دوباره رمضان را دیدیم
نمی دانم آیا این دعای ما .. امسال هم به اجابت خواهد رسید؟
به سلامت ماه خدا!
یک ماه با سخاوت کنارمان بودی
اما قدرت ندانستیم
نه قدر خودت را... و نه قدر قدرت را
و چه زود گذشت این یک ماه میهمانی
انگار دیروز بود که گفتیم سلام ماه خدا
و حالا باید بگوییم به سلامت ماه خدا!
دارند سفره را بر می چینند
به سلامت ماه خدا!
و ما باید آخرین زمزمه ها را بخوانیم که اللهم رب شهر رمضان
میزبان را می بینم که دم در با ما خداحافظی می کند
و تا سال دیگر ... نمی دانم هستیم آیا؟
کو تا سال دیگر ... اگر باشیم
که ببینیم دوباره چهره ی دلارای مهربان میزبان ماه عاشقی ها را؟
اگر بودیم و دوباره درکت کردیم که خوش به حالمان...
و اگر نبودیم .. تو دعایمان کن
و این عاشقانه های کمرنگ مان را در یاد داشته باش
که روز جزا سخت نیازمند شهادت توییم نازنین!
سلام دوستان.. با این شعر زندگی می کنم .. نه حالا که سال هاست.. خیلی وقت ها زمزمه ی من همین غزل است... انواع جناس ها را چه زیبا و استادانه به کار برده این فروغی بسطامی
خوش آنکه حلقه های سر زلف وا کنی
دیوانگان سلسله ات را رها کنی
کار جنون ما به تماشا کشیده است
حالا تو هم بیا که تماشای ما کنی
کردی سیاه زلف دوتا را که در غمت
مویم سپید سازی .. و پشتم دوتا کنی
تو عهد کرده ای که نشانی به خون مرا
من جهد می کنم که به عهدت وفا کی
گر عمر من وفا کند ای ترک تند خوی
چندان وفا کنم که تو ترک جفا کنی
تا کی در انتظار قیامت توان نشست؟
برخیز تا هزار قیامت به پا کنی