فردوسی چقدر زحمت کشید؛ به قول خودش سی سال رنج برد تا عجم را زنده کند، هم به زبان پارسی و هم به رستمی که برای قرن ها، نماد دلیری ایرانیان باشد. رستم به عنوان اسطوره ای که صدها سال است روح حماسه و میهن دوستی را در دل و جان مردم این دیار می دمد. این اسطوره، بی تردید، زاییده ی تخیلاتی است که فردوسی زیبا آن را تصور کرده و زیباتر بر صفحه ی ادبیات این مرز و بوم، برای همیشه ماندگار کرده است.
خودمانیم، اگر فردوسی در هشت سال دفاع مقدس ما حضور داشت و رستم های واقعی ـ و نه افسانه ای و اسطوره ای ـ را می دید چه می کرد؟ اگر فردوسی در هشت سال دفاع مقدس مردم این سرزمین، حضور داشت وقایع نگاری بود که دیگر نیاز به رستم سازی نداشت که گوشه گوشه ی این دشت پر بود از رستم های واقعی که هرکدامشان می توانستند چندین جلد شاهنامه در دامان ادبیات حماسی ایران زمین به یادگار بگذارند.
هشت سال دفاع جانانه ی این ملت در برابر هجوم همه جانبه ی تمامی کفر و استکبار، میبایست با ذکر تمامی جزییات، حفظ و ضبط و در تاریخ این کشور ماندگار شود تا نسل های آینده، بدانند که پدران و مادرانشان چگونه با همت و شرف و غیرت و با چنگ و دندان از دین، شرف، ناموس و آب و خاک خود دفاع کردند، در این راه خطیر چه سختی ها و مشقت هایی را به جان خریدند و چه ایثارها و فداکاریها که از خود به یادگار نگذاشتند.
حفظ اتفاقات و خاطرات دوران دفاع مقدس، ضمن اینکه آینه ی عبرت آیندگان است، کمترین قدرشناسی از کسانی است که جان عزیز خود را در دست گرفتند، در راه دفاع از مرزهای معنوی و مادی این ملت به پا خاستند؛ یا شهید شدند و یا سال هاست که رنج جراحتهای جنگ را تحمل میکنند و یا حداقل در دوران دفاع مقدس، بارهای سنگینی را در حمایت از رزمندگان و دلاوران این آب و خاک بر دوش کشیدهاند.
***
هرچند تاکنون در این زمینه، توسط سازمانهای مختلف زحمات زیادی کشیده شده و اقدامات خوبی صورت گرفته است ولی باید انصاف دهیم که حق رزمندگان، به مراتب بیشتر از آن چیزی است که تاکنون گفته شده است. و اگر بخواهیم منصفانه تر نگاه کنیم باید بگوییم که آنچه تا کنون صورت گرفته در برار حق رزمندگان، چیزی نیست که درخور بیان یا ارائه ی بیلان باشد. فراموش نکنیم که بیش از بیست سال از خاتمه جنگ گذشته است و تعداد زیادی از رزمندگان دفاع مقدس یا بر اثر جراحات ناشی از جنگ، یا کهولت سن و یا حوادث مختلف، جان خود را از دست داده و به دیار باقی شتافتهاند، بدون اینکه گنجینههای ذخیره شده در سینههای آنان مورد استفاده قرار گیرد.
زمان نه متوقف میشود و نه به عقب برمیگردد بلکه با سرعت میگذرد و همه ما وظیفه داریم در ثبت و حفظ ارزشهای دفاع مقدس و انتقال آن به نسلهای آینده آن چه در توان داریم، انجام دهیم و کمترین قصور و یا تقصیری پذیرفته نیست.
***
جا دارد در کشور، نهادی بی طرف و واقع نگر، با تمام ظرفیت و با عضویت همه ی سازمان ها و عناصر درگیر در دفاع مقدس، به درج و ثبت تاریخ جنگ هشت ساله و جان فشانی های ملت غیور ایران در آن دوران بپردازد و با همه جانبه نگری و نه نگاه بخشی و تعصب سازمانی، از مصادره ی موفقیت ها و دلاوری های امت قهرمان ایران به نفع گروهی خاص یا ترجیح گروهی بر گروه دیگر جلوگیری کند.
در غیر این صورت در محضر خداوند، پاسخمان چیست به اینان که فقط برای خدا و ملت، خونشان را تقدیم کردند؟
چند سال پیش که برای کاری به لبنان رفته بودم، به یکی از دوستان که ساکن بیروت بود گفتم: چطور می توانم وزیر گردشگری لبنان را ملاقات کنم؟
او گفت: امروز یکشنبه و ادارات تعطیل است؛ اما بعد از ظهر با هم به خانه اش می رویم و او را ملاقات می کنیم.
آنقدر این حرف را با اطمینان می گفت که خیال کردم ـ به قول امروزی ها ـ خالی می بندد یا اینکه از بس این خواسته ی من غیر قابل دسترس است دارد متلک می گوید.
پرسیدم آیا او را می شناسی؟ آیا نیازی نیست از پیش وقت بگیریم و قرار بگذاریم؟
گفت: نه..او را نمی شناسم. فقط چند بار در تلویزیون قیافه اش را دیده ام. اما چون محدوده ی خانه اش را می شناسم، به امید خدا می رویم؛ اگر در خانه بود همان جا او را می بینیم و اگر هم نبود که دیگر شانس توست..
شاید اگر شما هم جای من بودید مثل من شاخ در می آوردید. القصه..بعد از ظهر، به خانه ی دوستم رفتم؛ دم در آمد و گفت: چایی را، آیا اینجا در خانه ی ما می خوری یا اینکه برویم پیش وزیر بخوریم؟
گفتم: خواهش می کنم این قدر متلک بارمان نکن.. خب بگو نمی شود هم خیال خودت را راحت کن و هم خیال ما را..
او که تعجب و اعتراض مرا دید، دیگر ادامه نداد؛ در خانه اش را بست و آمد سوار ماشین شد. راه افتادیم... چند تا خیابان را که رد کردیم، او از یکی دو رهگذر، آدرس خانه ی وزیر را سوال کرد. من انتظار داشتم یک ساختمان عریض و طویلی ببینم که درخور شأن یک مقام مملکتی باشد. اما وقتی بالاخره درون کوچه ای جلوی خانه ای ایستاد، دیدم که هم خانه، خانه ای معمولی است و هم جلوی خانه و حتی سر کوچه، کیوسک نیروهای حفاظتی و گارد مخصوص وجود ندارد. با تمام ناباوری، و به پیروی از دوستم و البته با تردید پیاده شدم. دوستمان زنگ در خانه را زد. یک نفر در را باز کرد و دوستمان گفت جناب وزیر تشریف دارند؟
طرف بدون اینکه سوال و جوابی کند که کی هستید، از کجا آمده اید، چه کار دارید و بدون اینکه بازرسی بدنی کند و موبایل و ریموت کنترل ماشین و... را بگیرد، ما را به داخل خانه راهنمایی کرد. بدون هیچ گونه معطلی و انتظار وارد اتاقی شدیم که چند نفر نشسته بودند. من خیال کردم اینها هم مثل ما منتظر آقای وزیر هستند؛ اما نگو که یکی از اینها خود آقای وزیر است. با تمام احترام جلوی پایمان بلند شد و از ما خواست در کنارش بنشینیم. هنوز نفس تازه نکرده بودیم که دوتا فنجان قهوه ی عربی در مقابلمان بود.
من هی چشمانم را می مالیدم و خیال می کردم دارم خواب می بینم.. وقتی وزیر با محبت و لبخند پرسید که چه خدمتی از دستش برمی آید؟ من تا چند ثانیه منگ بودم و نمی توانستم پاسخ درست و حسابی بدهم... راستش برای اولین بار و آخرین بار ـ البته تا امروز، خدا آینده را به خیر کند ـ به لکنت افتاده بودم اما نه از ترس که از تعجب...
به من حق بدهید آخر من در ایران انقلابی خودمان، مکرر بعضی از وزرا یا مقامات دیگر را بعد از روزها انتظار و با کلی تشریفات ملاقات کرده بودم... الان هم سخت ترین و پر دغدغه ترین کار برای من تماس با حضرات مسئولان و درخواست وقت ملاقات از آنان است.. همیشه از خدا می خواهم سرو کارم با این جماعت نیفتد... مخصوصاً وقتی که برای دیدن آنان، ابتدا باید رئیس دفترشان را ملاقات کنی که دیدن آقای رئیس دفتر و حتی تماس تلفنی با او، خودش پروسه ای است که نگو و نپرس...
تازه این آقای وزیر لبنانی، مسیحی بود.. نه پیرو علی بود و نه داعیه ی مردمی بودن و انقلابی گری داشت...
مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ی ما غافل از آنکه خدا هست در اندیشه ی ما
آقای رییس چیزهایی می گوید که می فهمی حسادت ها دست از سرت بر نمی دارند. چقدر خوشحالی و خداوند را شاکری که نه نقطه ی ضعفی داری و نه سوژه ای که دستاویز حسودانت باشد.. اما همواره از خود می پرسی که این همه حساسیت برای چیست؟ آیا این بدبینی ها و بدگویی ها تمامی دارد؟
بعد با خود می گویی هرگز تمام نمی شود مگر اینکه تو نباشی! حضور تو، برای بعضی ها آزار دهنده است هر چند کاری به کارشان نداشته باشی. تخریب می شوی و خوب یا بد بودنت هم اهمیتی ندارد. برای پشت هم اندازان و خبرچینان ـ البته خبر دروغ ـ مهم نیست که تو آیا گناهی داری یا نه..؟ مهم این است که تو گناهکار شناخته شوی. اینان تو را تخریب می کنند چون هم خودشان سبک می شوند و شب راحت می خوابند و هم در رقابت خیالی شان با تو پیروز میدان خواهند بود. رقابتی که از نظر تو، نه وجود دارد و نه آرزوهای آنان را داری که خود را رقیبشان بدانی...
تو که چیزی نیستی یا بهتر بگویم تو هیچ هستی... ولی بیچاره کسی که به هیچ حسادت می کند و نیست را بزرگ می بیند.. دلت می سوزد حتی برای بدخواهان و بد گویان «هیچ» که بدجوری دارند به بی راهه می روند...
با این حال تا دل به خدا داده ای و لطفش را با تمام وجود احساس می کنی، نه شر حاسدان برایت مهم است نه وسوسه ی خناسان.. که فرموده اند: خداوند در دو صورت به بندگانش می خندد. یک بار وقتی است که او می خواهد کسی را بالا ببرد و همه ی خلق جمع می شوند و دست به دست هم می دهند تا او را به زمین بزنند. بار دیگر وقتی است که خداوند می خواهد یکی را زمین بزند اما همه ی خلق تلاش می کنند تا او را بالا ببرند. و افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد..
از دیدگاه خداپرستان و موحدان، در این که تمام هستی به اراده ی خداوند یکتا می گردد، هیچ تردیدی نیست. از این رو یک انسان مومن نباید در زندگی خود، دل به غیر خداوند ببندد و بدان امید داشته باشد.. این همان معنای توکل است که به عنوان یک اصل، در نگاه و زندگی مسلمانان پذیرفته شده است. اگر خداباوران برای انجام امور زندگی خود، به افراد یا اشیای دیگری هم متوسل می شوند، می دانند که این ها وسیله ها و ابزاری هستند که خداوند برای رفع نیازهایشان در اختیارشان گذارده است و قدرت های ما فوق بشری و امکانات شگرف مادی، هرگز نمی توانند بدون اراده و خواست خداوند کریم، حتی ارزنی را جا به جا کنند...
البته توکل به این معنی نیست که "تنبل نرو به سایه سایه خودش می آیه" بلکه باید تمام وسایل را به کار گرفت و تلاش لازم را به خرج داد؛ اما برای رسیدن به نتیجه، تنها به او چشم داشت که اگر امری بر خلاف مشیت او باشد هرگز اتفاق نمی افتد؛ حتی اگر همه ی دنیا برای تحقق آن تلاش کنند.
این که گفته شد از صریح بسیاری از آیات قرآنی و روایات دینی استفاده می شود و جای هیچگونه حرف و حدیثی هم باقی نمی گذارد. یوسف که پیامبر خداست در ایامی که به خاطر اتهام ناروا در زندان بود، دو نفر از زندانیان نزدش آمدند وخواب هایی نقل کردند وتعبیر آن را خواستند. یکی از آنان خواب دیده بود که پرندگان از آسمان فرو می آیند و از غذایی که او برسر دارد می خورند. دیگری خواب دیده بود که انگور را می فشارد و از آن شراب تهیه می کند.
حضرت یوسف به اولی فرمود: «تعبیر خواب تو این است که چند روز دیگر اعدام می شوی» و به دیگری فرمود : تو به زودی از زندان نجات می یابی و به دربار عزیز مصر راه پیدا می کنی و حتی بادیه گردان پادشاه می شوی. اما حالا که می روی و به شاه نزدیک می شوی، نزد او، یادی هم از ما بکن که به ناحق در زندان هستیم.
جبرئیل بر یوسف نازل شد و گفت: ای یوسف! چه کسی تو را بهترین مردم قرار داد؟
یوسف: پروردگارم
جبرئیل: چه کسی تو را نزد پدرت، عزیز تر از برادرانت قرار داد؟
یوسف: پروردگارم
جبرئل: چه کسی کاروان را سراغ تو فرستاد تا از چاه نجات یابی؟
یوسف: پروردگارم
جبرئیل: چه کسی مکر زنان دربار را از تو برطرف کرد؟
یوسف: پروردگارم
جبرئیل: همان پروردگارت می گوید: چه چیزی باعث شد که حاجت خود را به جای اینکه به من بگویی از مخلوق من بخواهی؟ حالا که چنین است چند سالی در زندان بمان.
قرآن می گوید: فلبث فی السجن بضع سنین. یعنی چند سال در زندان باقی ماند. روایات دینی و مفسران می گویند این چند سال، هفت سال طول کشید.
به نقل از تفسیر مجمع البیان ج ه ص 235
چند روز پیش آقای کیایی نژاد، نماینده ی سابق مجلس، که از دوستان خوب ماست به دیدنم آمده بود. او اهل طالقان و بسیار انسان دوست داشتنی و سلیم النفسی است. به مناسبتی، صحبت از فردی شد. من که او را دوست می دارم از روی دوستی و محبت گفتم: خیلی پدر سوخته است.
البته منظورم از پدر سوختگی، معنای بدش نبود. منظورم زیرکی و زبلی او بود که چطور بلد است هرچیزی را که اراده می کند به خورد اطرافیانش بدهد و می تواند با پنبه سر ببرد وکسی احساس نکند.
آقای کیائی نژاد یاد خاطره ای از مرحوم آقای طالقانی افتاد که می گفت: یک روز یکی به شکایت از دیگری نزد من آمده بود. او در ضمن صحبتش مدام می گفت: خیلی آدم پدر سوخته ای است.
من گفتم: نه آقا.. من پدر او را می شناسم. پدرش خیلی آدم خوبی است.
او گفت: خب من هم پدرش را که نمی گویم؛ خودش را می گویم که خیلی پدر سوخته است.
آقای طالقانی می گفت: من هی تکرار کردم که پدرش آدم خوبی است و او هی جواب می داد که منظور من خودش است نه پدرش...