وقتی به یک مطلب مضحک بر می خورید نمی توانید درباره اش طنز بنویسید، طنز نوشتن درباره اتفاقی که خود به خود خنده دار است کار بسیار دشواری است، بعید هم نیست اصل ماجرا را خراب کنید و با اضافات خودتان نمکش را بگیرید. وقتی هم مطلبی بیش از حد ساده باشد توضیح دادنش سخت می شود، مثلا شما نمی توانید درستی دو دو تا چهار تا را به راحتی توضیح بدهید و به هزار و یک دلیل ثابت کنید که دو دو تا حتما چهار تا می شود، دو دو تا چهارتا فقط یک دلیل دارد و آنهم خودش است؛ دو دو تا چهار تا!
در ده دلیل... نوشته بودم: «به محض اینکه به گوشم می رسید که عده ای برای مخالفت با دولت و حکومت جمهوری اسلامی شعار مرگ بر روسیه و مرگ بر چین داده اند و حتی پرچم روسیه را آتش زده اند نظرم از این عده بر می گشت. شاید باورتان نشود ولی این قوی ترین دلیل من برای محکوم کردن سبزهاست، آنقدر ساده که توضیح دادنش برایم دشوار است. کسانی که آنقدر احمق باشند که فریب این فرصت طلبی مضحک را بخورند می خواهند برای کشور چکار کنند؟». اما همین بهانه شد که بعضی ها سوال کنند و از من بخواهند که این را توضیح بدهم و من هم وعده دادم که می نویسم. داعیه شعاردهندگان مرگ بر روسیه و مرگ بر چین از دو حال خارج نبود؛ آنها یا مخالف دولت بودند و یا چون از اساس با حکومت مشکل داشتند این شعارها را برای محکوم کردن حکومت سر می دادند.
. . .
متن کامل را در ادامه مطلب بخوانید
. . .
خلاصه اینکه؛ ارتباط مسالمت آمیز دولت و حکومت جمهوری اسلامی با چین و روسیه به هیچ وجه نمی تواند مستند شعارهای مسخره ای مانند مرگ بر روسیه و مرگ بر چین باشد. موقعیت اقتصادی و سیاسی چین و روسیه بزرگتر و امن تر از آنست که بتوان آن را نادیده گرفت. آمریکائی ها به خاطر کسری بودجه شان از چینی ها قرض می گیرند و با همان پول از بازار چین اجناس ارزان قیمت خریداری می کنند! سفر هیلاری کلینتون به چین که در آن هیچ صحبتی از حقوق بشر نکرد و تا توانست مسئله بحران اقتصادی را بزرگ و مهم جلوه داد و سفر او به روسیه که خواهان کنار گذاشتن تنش های پیشین و ریست کردن روابط شد نقش واقعی روسیه و چین را ثابت می کند.
در آخر بد نیست گریزی به یک حکایت طنز بزنم تا شمای کلی ماجرا مشخص شود؛ «می گویند دزدی به خانه ای رفت اما هر چه گشت چیز به درد بخوری پیدا نکرد، عصبانی شد و موقع برگشت دید که بچه ها خوابیده اند و دفتر مشق شان هم پهن است، قلم برداشت و از لجش تمام مشق بچه ها را خط خطی کرد!» ... این تمثیل را وقتی نقل می کنند که کسی چیزی برای گفتن نداشته باشد(کم آورده باشد) اما ناگهان موضوع بحث را تغییر بدهد و به موضوع بی ربطی اعتراض کند، یعنی بخواهد با این حربه دست پیش بگیرد تا بازندگی و عقب ماندگی اش به چشم نیاید. بنابر این حکایت دزدی که مشق بچه ها را خط می زد و جوانی که شعار می داد؛ مرگ بر روسیه، مرگ بر چین حکایتی واحد است.
تتمه: الیاس قبلا نوشته بود: جمهوری اسلامی هر کاری بکند همیشه محکوم است | بنده شخصا نقش افسانه جومونگ را که در آن احساسات ضد چینی رواج دارد را موثر تر از هر موضوع دیگری در سرایش شعار مرگ بر چین می دانم | جسدزنده گفت: بگو مرگ بر چین! | گفتم که مطلب مضحک را فقط می شود هجو کرد، قبلا هم در اینباره نوشته بودم. طنزنویس های ناشی (وحتی غیرناشی) همین اشتباه را مرتکب می شوند، می خواهند طنز بنویسند اما تنبل اند و می روند دنبال مطالبی که خود به خود خنده دار هستند، فکر می کنند هنر است! بعد هم از زور طنزنویسی (که نمی دانم از کجا آمده) به تمسخر کردن می افتند و به جای طنز، هجو و دری وری و فحش می نویسند | یک دلیل ساده که اقدامات طرفداران موسوی برای جر زدن در انتخابات و نپذیرفتن شکست احتمالی را ثابت می کند اینست که قبل از رأی گیری شعار می دادند: «اگه تقلب بشه، شنبه قیامت می شه» با در نظر گرفتن آن مناظره کذایی و له شدن موسوی دلیل به شدت ساده می شود، توضیح دادن و طنز نوشتن درباره اش هم بسیار سخت است | همه دنیا می گویند دریای کاسپین، عربها هم می گویند بحر قزوین، ما چرا می گوئیم خزر؟ یا مازندران؟ |
مدتی پیش که سر و کار بیشتری با تاریخ داشتم به سندی برخورد کردم که توجه ام را جلب کرد. سند مربوط به اولین بازجوئی از آیت الله خمینی در زندانهای شاه است و جالب اینجاست که ایشان تنها یک جمله در برگه بازجوئی نوشته اند: «چون استقلال قضایی در ایران نیست و قضات محترم در تحت فشار هستند نمی توانم به بازپرسی جواب دهم. روح الله خمینی». عجیب بود که اطلاعات برگه بازجوئی (تاریخ و عنوان و ...) تکمیل نشده بود. علیرغم قرار گرفتن برگه در میان اسناد مربوط به آیت الله خمینی و دستخط و امضای آن که نشان می داد نوشته متعلق به بازجوئی خود ایشان است دلیل دیگری بر صحت انتساب آن وجود نداشت. تصویر سند مزبور را در زیر می بینید:
بنابراین موضوع را جستجو کردم و چیزی در روزنامه جمهوری اسلامی پیدا کردم که باعث شد شک ام برطرف شود. صفحه حوزه روزنامه جمهوری اسلامی مورخ 87/11/14 به نقل از کتاب «سیر مبارزات امام خمینی در آینه اسناد به روایت ساواک» به سند دیگری از گزارشات سرلشکر خلعتبری ارجاع داده و جمله مذکور در آن برگه را هم عینا بازگو کرده است:
در سندی از قول سرلشگر خلعتبری ـ بازپرس حضرت امام در دوران زندان ـ آمده است: «هرگز مردی با این نیرو و قدرت ندیدم. این شخص علنا برای مرگ خود را حاضر می نماید و در جواب بازجویی سکوت اختیار کرده است »
سکوت امام خمینی در برابر بازجوها و بی پاسخ گذاشتن پرسش های آنان مهم و جالب است در یکی از این گزارش ها آمده است: «نسبت به بازجویی از نامبرده بالا اقدام لازم به عمل آمد. لیکن طی دو دفعه بازجویی از دادن جواب به سئوالات مطروحه خودداری و در دفعه اول اظهار نموده: چون استقلال قضایی در ایران نیست و قضات محترم تحت فشار هستند نمی توانم به بازپرسی جواب دهم. ضمن بازجوئی مجدد مشارالیه اظهارات مذکور را مجددا تایید و اضافه می کند: استنباط نموده ام که شما من را محکوم می کنید لذا چه لزومی دارد که به سئوالات جواب دهم و به علاوه چنانچه دادگاهی تشکیل گردد اگر از قضات دادگستری در دادگاه متشکله حضور نداشته باشند اینجانب در آغاز نیز از ادای جواب خودداری خواهم نمود».
لازم است یادآوری شود که این نوع پاسخ دادن به بازپرس ها در حالی است که احتمال اعدام آیت الله هم وجود داشته و کمترین مجازاتی که انتظار ایشان را می کشیده حبس یا تبعید و جلای وطن بوده است. در ادامه جملات دیگری هم نقل شده است:
«آیه الله خمینی علاوه بر این که از تبعید و زندان نمی ترسد به وسیله تیمسار پاکروان و تیمسار عزیزی پیغام داده است که به هیچ وجه حاضر نیست با دولت سازش نماید مگر جریان را وسیله رادیو یا روزنامه در اختیار ملت ایران بگذارد بدین معنا که اجازه دهند نامبرده از رادیو و روزنامه جات استفاده کند و چون دولت هم به این امر راضی نیست قرار است خمینی و قمی را به کرمان و محلاتی را به تبریز تبعید نمایند.»
تتمه: یکی از دوستان نظریه ای دارد که می گوید: «آنکسی که خیلی ادعا می کند من حزب اللهی هستم فی الواقع حزب اللهی نیست» حالا حکایت کسانی است که ادعای خط امامی و انقلابی بودنشان سقف فلک را می شکافد اما حال و روزشان کمترین نسبتی با اندیشه ها و گفتار و کردار امام ندارد، به حکم همان نظریه از کسانی که اوج افتخارشان آویزان بودن مقطعی به بنیانگذار انقلاب است انتظاری جز این نمی رود. | میرحسین هم خواستار مجازات سران اصلی آشوبها شد! دوست دیگری اشاره طنز آمیزی داشت به اینکه: جمعیتی دنبال دزدی افتاده بودند و فریاد می زدند آی دزد! آی دزد! دزد هم که می دید اوضاع خراب است خودش هم شروع کرد به فریاد زدن که: آی دزد! بگیریدش! آی دزد!
توسعه و تجویز احساسات به همه حوزه های زندگی امری به غایت اشتباه است، وقتی که عواطف به حوزه عمومی راه پیدا می کنند و در مقام نابجایی به کار گرفته یا بدتر از آن «تئوریزه» می شوند چیزی جز انحراف و عقب ماندگی پدید نمی آورند. عقلانیت را نباید به مسلخ احساسات کشاند و چون در حوزه عمومی بیش از هر چیزی به «رویکرد عقلانی» و «حسابگری منطقی» نیاز است تجویز محبت به عنوان یک امر تأثیرگذار ممکن است باعث تحول منظومه های فکری و سیاسی به انگاره های احساسی و عاطفی شود. این اشتباه ممکن است حتی به تعویض «حکمت سیاست» منجر شود؛ امر سیاسی برای سامان دادن به امور جامعه یا رسیدن به آرمانهایی خاص و یا هر دو مورد به کار می افتد اما اگر پیوندهای عاطفی ذیل امر سیاست موضوعیت پیدا کنند و درباره آنها نظریه پردازی شوود ممکن است حکمت سیاست به محبت کردن و محبت ورزیدن تغییر یابد و روش سیاست ورزی به رابطه مرید و مرادی و اطاعت محض مبدل گردد.
شخص پرستی حداقل نتیجه ای است که عاید قائلان به تجویز اصولی محبت می شود. تفکر سیاسی ای که مبتنی بر حب و بغض باشد همواره به نگاه سیاه و سفید و غیرانتقادی مبتلا می شود و زمینه مناسبی برای انگیزه های سطحی و ایدئولوژیک فراهم می کند. از طرفی چون احساسات، شخصی و غیر یکدست هستند «هر کسی از ظن خود» و با تکیه بر احساسات شخصی خودش با امر سیاسی ارتباط پیدا می کند. به این ترتیب مجموعه ناهمپیوسته ای از وابستگی های فرد به فرد درکنار هم شکل می گیرد که اشتراکشان در محبت به امری واحد به اشتباه «وحدت سیاسی» خوانده می شود. این ناهمپیوستگی و ناهماهنگی کمترین اقبال را برای «تفاهم درونی» و «گفتمان انتقادی» دارد چون بر احساسات شخصی مبتنی است، در حالی که دوستی ها و دشمنی های سیاست باید بر تفکرات و انتقادات روشمند بنا شود. در غیراینصورت تا وقتی که بحرانی در کار نباشد مشکلی به وجود نمی آید، اما به محض کوچکترین تغییرات ناخواسته انواع و اقسام تفاسیر متضاد از یک پدیده واحد و از جمعی به ظاهر متحد صادر می شود که در همه آنها هم مستنداتی از نگاه عاطفی و احساسی ملاحظه می شود.
اما بزرگتر از این مشکلات، مانعیتی است که احساسات بر سر راه عقلانیت پدید می آورد. احساسات می تواند فضای عقلانیت را تنگ کند و حتی منطق را به خدمت بگیرد و مجموعه ای سراسر مغالطه آمیز از توجیهات را به جای یک روش فکری جایگزین نماید. همچنین احساسات می تواند نوعی «سرسپردگی» و پیروی عاطفی را دامن بزند که مانع بروز استعدادها، خلاقیت ها و توانائی های اشخاص می شود. برای ایضاح این مفهوم مخرب از احساسات و مانعیت وابستگی عاطفی از رشد عقلانی گریزی به یک تمثیل داستانی خالی از لطف نیست؛
در فیلم «من سام هستم» (I Am Sam) قصه پدر عقب مانده ای روایت می شود که تلاش می کند حضانت دختر هفت ساله خود را نگه دارد. داستان فیلم حکایت دشواری های زندگی این مرد برای از دست ندادن حق مراقبت دخترش است. یکی از مشکلاتی که پدر با آن مواجه می شود از جانب مدرسه دخترک است، او را به مدرسه فرا می خوانند و به او تذکر می دهند که دخترش با وجود استعداد بالا دچار افت تحصیلی شده و اخیرا «درجا می زند». مربی مدرسه صراحتا به پدر می گوید که رابطه عاطفی بین او و دخترش باعث افت یادگیری او شده است! چون توان ذهنی پدر بیش از هفت سالگی رشد نکرده و دختر هر آنچه را که یاد می گیرد با پدرش در میان می گذارد و با او درس می خواند کم کم نسبت به آنچه پدرش توان آموختن و گذر کردن از آن را ندارد بی علاقه شده و نمی خواهد به چیزی بیشتر و جلوتر از پدرش گذر کند.
وقتی پدر مشکل را متوجه می شود تندی می کند و سعی می کند دخترش را مجبور کند تا هر چه را که در مدرسه از او می خواهند یاد بگیرد. اما همیشه و در جهان واقعی چنین اتفاقی نمی افتد. این مشکل به نوعی معضل عمومی بشر است، آمیخته شدن احساسات و عواطف به معرفت انسانی باعث اعتقاد به درستی قضایا و عالی بودن مرتبه ی القای داده ها و باورها می شود. آموزه های بستگان و معلمانی که طرف محبت کودکان هستند در ذهن آنها «حک» می شود و نمی توان به سادگی اشتباهاتی را که در ذهن آنها شکل گرفته است پاک نمود. نگاه فرزندان به زندگی و تفسیرشان از احوالات دنیا تا مدتهای مدیدی همان چیزی است که از والدین خود دیده و شنیده اند و کسانی که بدون تغییر شرایط به مرحله ای از «رشد انتقادی» می رسند و در این باورهای اساسی تجدید نظر می کنند به غایت اندک هستند. منشأ تمام این دشواری های طبیعی آنجاست که آموزه های واقعی زندگی از ابتدا با «احساسات و وابستگی ها»ی عاطفی آمیخته می شوند.
گریزی از این سیر طبیعی در زندگی انسانی نیست اما تکرار پدیده ای مشابه در مرحله ای پس از بلوغ و در حوزه هایی آمیخته به عقلانیت و حسابگری غیرقابل قبول است. استفاده از احساسات در سیاست می تواند تلطیف کننده امر سیاسی و مانند روغنکاری چرخ دنده های خشک آن انگاشته شود، اما احساسات نمی تواند به صورت یکی از پایه ها،اصول و یا حتی یکی از مواد مهم امر سیاسی در بیاید و از آن بدتر نمی تواند به محور فکر سیاسی تبدیل شود. خودسانسوری، پرهیز از انتقاد، احساس گناه از جولان فکری و فراگرفتن هاله ای از تقدس به دور اشخاص که همواره متضمن اغراق ها و بزرگنمائی های شاعرانه و فرابشری می شود از کمترین آسیب های اصالت یافتن احساسات در سیاست هستند.
اشکال بزرگی که به منظومه های عرفانی وارد می شود این است که خالی از میزان عقلانیت و حسابگری لازم هستند و به همین دلیل نمی توانند در سپهر عمومی نقش محوری داشته باشند. الگوی عرفانی الگوی مناسبی برای نظام های سیاسی نیست. فراتر از این، هنگامی که بنای معارف بر پایه احساسات به عادت قومی تبدیل می شود و معرفت منشأیی آمیخته با عشق و وابستگی پیدا کند همزمان رکود و کهنگی نیروهای عقلانی جامعه نیز آغاز می شود، چنانچه تجربه تاریخی ایرانیان نیز موید چنین حقیقتی است. تمایل به احساس ارادات و کشش به سمت منظومه های عرفانی (که همواره ادبیات را به عنوان ابزار قدرمتند خود به خدمت می گیرد) با خوی اشعریگری جامعه ما تناسب زیادی دارد و مردمان ندانسته به دام مغالطه «هر چه آن خسرو کند شیرین بود» می افتند. تهدیدی که پیش روی چنین جوامع وجود دارد همین است که منظومه های سیاسی، فلسفی، حقوقی، فقهی و کلامی رفته رفته به زیر سایه منظومه های عرفانی می روند و شیفتگی ها و وابستگی ها جای منطق و عقلانیت را اشغال می کند.
«اعرف الحق تعرف اهله» نماد تفکر انتقادی تشیع و تقدم اندیشه بر اراده و احساسات است؛ حق را بجوی تا اهل حق را بشناسی! این دستور مبتنی بر نظریه و تفکر است نه مبتنی بر عشق و وابستگی، و در مقابل «حب الشیء یعمی و یصم» اخطار مکملی است که اثر مخرب احساسات در قضاوتهای انسانی را هشدار می دهد. مستندات فراوانی برای تأکید بر صحت این اصل وجود دارد اما ارجاع به همین دو فقره عقلی و شرعی به این منظور کفایت می کند. احساسات می تواند فرع و حاشیه امر سیاست باشد اما نمی تواند موضوع امر سیاسی قرار بگیرد، حساسیت و طبیعت امور عمومی شعر و شاعرانگی و ابـراز محبت را بر نمی تابد. بنابراین سامان یافتن امور انسانی در سپهر عمومی با پذیرش احساسات جز به شیوه «وفاداری انتقادی» و یـا «وفاداری پرسشگرانه» که معطوف به اصالت دانایی، ارتقاء سطح تشخیص و مشاوره و مشارکت عمومی است ممکن نمی باشد و این چیزی است که کمابیش از سیره سیاسی ائمه تشیع نیز قابل استفاده است.
پدر و مادری که به هر علتی از داشتن فرزند محروم هستند فرزند مجهول الهویه ای پیدا می کنند و با زحمت و دلسوزی او را در دامان خودشان می پرورانند اما همینکه فرزند رشد می کند و به دوره ای از بلوغ می رسد دست به نافرمانی می زند و باعث عذاب والدین خودش می شود. این حکایت از بازگشت اشیاء به طینت اصلی شان چه به شکل واقعی و چه به صورت تمثیلی در طول تاریخ بارها اتفاق افتاده و تکرار شده است.
نطفه دانشگاه خلف ایرانی هرگز بسته نشده که به دنیا بیاید، شرایط سیاسی و اجتماعی ای که بر تاریخ ایران معاصر رفته است مانع از این شد که فرزندی خلف که وامدار داشته های ایران زمین باشد و بتواند به سلامت با زمانه خودش رشد کند پا به عرصه وجود بگذارد. در عوض فرزند ناخلفی در دامان ایران گذاشته و پرورانده شد که هیچ تناسبی با محل توطن جدیدش نداشت. دانشگاه فرزند غریبه ای بود که غرب او را می زائید و به دامن دیگران می انداخت و یا چون صورت فریبنده ای داشت والدین ساده لوح داوطلبانه به نگهداری و پرورش او رغبت می کردند.
امیرکبیر دارالفنون (1268) را تأسیس کرد تا کسانی را از غرب بیاورد و به غرب بفرستد مگر که داشته های غرب را بگیرند و به این طرف بیاورند، اما تالی فاسدهای اقدامی که امیرکبیر انجام داد بزرگ تر از محسناتی بود که تأسیس دارالفنون دربر داشت. امیرکبیر راه را برای تحویل گرفتن فرزندی ناخلف و رشد دادن آن در دامان ایرانیان باز کرد. البته محاکمه گذشته گان و وسواس به خرج دادن در چند و چون این اتفاق و جنجال بر سر اقدامات افرادی به خوشنامی امیرکبیر کار بی فایده ای است، مهم این است که به اقتضای شرایط تاریخی اتفاق ناروایی رخ داده و چندان مهم نیست که بالاخره مباشر اولیه این اشتباه چه کسی بوده و چرا به چنین کاری دست زده است. دارالفنون قاجاری محصلانی را تربیت و به فرنگ فرستاد که بعدها در انقلاب مشروطه (1285) با فریادهای آزادی خواهی شان و دست و پا زدنشان برای «کنستیتوسیون» موی دماغ قاجاریه شدند.
پس از مؤسساتی مانند دارالمتعلمین و مدرسه عالی فروغی، دانشگاه نیز در سنت ترجمه و تقلید زائیده شد. حکومت پهلوی که علاقه وافری به واردات سخت افزار مدرن داشت و تلاش می کرد زندگی غربی را از سر صدقه و مرحمت یا حتی به زور! به مردم ایران هدیه کند دانشگاه را هم به عنوان مظهر تجدد پایه گذاری کرد. دانشگاه تهران (1313) هدیه ای بود که دیکتاتور بزرگ آن را به ایرانیان هدیه می کرد و این ادامه و توسعه یافته همان دارالفنونی بود که دیگر لازم نبود استادانی از فرنگ برایش استخدام کنند. کلنگ سایر دانشگاههای کشور هم به تقلید از همان اولین دانشگاه و بر همان رویه و منوال زده شد. اما فرزند ناخلف به پهلوی ها هم وفا نکرد، سنت های دانشگاهی از غرب می آمد و میانه فکر غربی با تفکر سلطنتی بهم خورده بود. نفس سلطنت بهترین بهانه برای دانشجوی غربزده با آن درک مبهم و آشفته از آزادیخواهی و آن شهوت های فروکش ناپذیر فریاد کشیدن و خراب کردن بود. این شد که حکومت پهلوی تا پایان کار همیشه بادانشگاه درگیر بود و آخر سر هم نتوانست بفهمد که کلنگ تأسیس دانشگاه چطور به پایه های خودش برخورد کرده است.
انقلاب اسلامی (1357) از دانشگاه کمک گرفت اما ریشه و خاستگاه دانشگاهی نداشت. هر چند رهبر انقلاب بر بسیج توده های مردم متکی بود و از نیروهای جوان دانشجویی هم که علائقی خام و هنوز ناگسسته نسبت به فرهنگ بومی داشتند استفاده می کرد اما تکیه نظری و عملی او بر دانشگاه نبود. نظریه انقلاب و حکومت اسلامی نظریه ای ایرانی ـ اسلامی، پیوسته با تاریخ و برخاسته از متفکران حوزوی بود و به همین مناسبت بود که رهبر انقلاب سعی می کرد بـا تفکر وحدت (و نه اتحاد) حوزه و دانشگاه آن حد فاصل و جدایی را جبران کند و دانشگاه را به راه مردم بیاورد. اما نمی توان به این سادگی و با پیام وحدت! نیروی گریز از مرکز دانشگاه را مهار کرد و چنین شد که جمهوری اسلامی هم در تمام سی سال خود دانشگاه را «تحمل کرده است».
انقلاب فرهنگی (1359) شروع برخورد حکومت تازه تأسیس با دانشگاه افسارگسیخته بود اما نه شروع خوبی بود و نه نتیجه معناداری داشت. خلاصه کارنامه انقلاب فرهنگی تصفیه دانشگاه از استادان ضدانقلابی و برچیدن اتاق های جنگی بود که به بهانه کار سیاسی و فعالیت انقلابی ایجاد شده بودند. این به اصطلاح انقلاب فرهنگی ـ که گاهی به اشتباه با اتفاق بسیار بزرگتری که در چین رخ داد و به همین نام ترجمه شده مقایسه می شود ـ به نوعی مسابقه رادیکالیسم و افتخارطلبی در میان دانشجویان انقلابی هم بود؛ عده ای می خواستند از آنهایی که با اشغال سفارت به افتخار انقلاب دوم نایل شده اند عقب نمانند! انقلاب اول، انقلاب دوم و انقلاب فرهنگی هر کدام صاحبان و مدعیان خودشان را داشتند.
بازگشایی دانشگاه با ستاد انقلاب فرهنگی انجام و ادامه کار به شورای عالی انقلاب فرهنگی (1363) منتهی شد، لیکن دیگر چنان حیطه کاری آن وسیع شده بود که عملا تمرکزی بر اصلاح دانشگاه نداشت. بنابراین انقلاب فرهنگی پس از تصفیه دانشگاه در سطح تغییر بعضی مواد و متون درسی و گنجاندن واحدهای معارف اسلامی و یا تعریف رشته های جدید دانشگاهی و یا ایجاد موسسات انتشاراتی (مانند سمت 1363) درجا زد. تشکیل بسیج دانشجویی (1367) و ایجاد نهاد نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها (1372) هم تنها مرهم هایی موضعی و محدود بر زخمی غیربومی و فرزندی ناخلف به نام دانشگاه بوده اند.
هدف از تحول دانشگاه، خروج از فرهنگ غربی و جایگزین شدن فرهنگ آموزنده اسلامی و ملی بود. با اینهمه و پس از سی سال از انقلاب اسلامی روح حاکم بر دانشگاه ها تغییری نکرده است، محیط دانشگاه محیط خودباختگی وناباوری بوده و هست و در محیط خودباختگی جز وادادگی و تقلید حاصلی به وجود نمی آید. اخیرا و پس از اظهار نظر مقام رهبری درباره فارغ التحصیلان رشته های علوم انسانی (شهریور 1388) چنین گفته می شود که دانشگاه به تحول اساسی نیاز دارد اما بسیاری از کسانی که به طبل چنین انگاره ای می کوبند خود گرفتار افکار دانشگاهی و غربزده اند و پیش از این افتخارات و دستاوردهای علمی را جز با «شاخص های توسعه دانشگاه» نمی سنجیده اند.
وقتی تصویر درستی از آنچه باید به آن رسید وجود ندارد چگونه می توان برای رسیدن به هدف تلاش کرد؟ وقتی تحول بدون دگرگونی های اساسی در افکار ممکن نیست چگونه می توان به آینده ای که بر گذشته های پیشین استوار است امیدوار بود؟ آیا چنین تلاشی به تقلای بی هدف کسی نمی ماند که از ترس چشم بند به چشم بسته و با اینحال سعی می کند راه درست آینده را خود پیدا کند؟
دکتر ابراهیم فیاض تحلیلی تاریخی درباره مدل های توسعه در ایران دارد که فکر می کنم آن را در تیر ماه 86 بیان کرده است. بنده مستند مکتوبی از ایشان درباره ریز تحلیل هایشان سراغ ندارم و فقط یک گزارش وبلاگی از جلسه مزبور دیده ام. به مناسبت نکته ای که در بحث قبلی مطرح شد برداشت شخصی خودم را با الهام گرفتن از دانسته های اجمالی از تحلیل دکتر فیاض می نویسم:
دو شخصیت تأثیرگذار در تاریخ معاصر هستند که الگو شده اند، حتی از سطح الگو گذر کرده اند و به اسطوره تبدیل شده اند، اسطوره هایی که نمی توان به قصد تحلیل و نقد وارد حیطه مقدس شان شد و جز تجلیل و تکریم درباره آنها چیز دیگری در اذهان جامعه ما وجود ندارد. به همین دلیل این اسطوره ها همچنان حالت زایندگی دارند و همان مشکلات تاریخی را که سابقا در فکر و زندگی ایرانیها ایجاد کرده اند به دست افراد تازه به دوران رسیده ای که سعی می کنند پیرو همانها باشند مجددا تکرار می کنند.
اولین این شخصیت ها میرزا تقی خان امیرکبیر است. اسطوره امیرکبیر اسطوره کفایت و قاطعیت در عمل و سازندگی است اما چیزی که در این اسطوره نهفته بی توجهی به تاریخ خودی و نظر به تقلید از غرب است. کار بزرگی که امیرکبیر با آن شناخته و ستوده می شود تأسیس دارالفنونی است که نمونه واضح خیانت به تاریخ علم ایران زمین و یک چرخش دستوری به سمت پارادایم علم و فن غربی است. دکترفیاض می گوید امیرکبیر با تاسیس پلی تکنیک، بنیانهای تکنوکراسی منفک از فرهنگ را پی ریزی کرده و تکنوکراسی در ایران هم از همان اول با دزدی و رفاه زدگی سردمداران همراه بوده است. از اولین نمونه هایش هم دزدیهای آقازاده ها(شاهزاده ها)ی همان دوره مانند صنیع الملک است.
حاصل زایش الگوی امیرکبیر در زمان ما کسانی هستند که فکر می کنند می شود با حفظ همین فرهنگ دینی علم و تکنیک غربی را وارد کرد و در کنار کشورهای قدرتمند و با آبروی(!) جهان قرار گرفت. الگوی «ژاپن اسلامی» که به دنبال رفع سرافکندگی با واردات ظواهر تمدن غربی بود آرزوی فن سالاران یا تکنوکرات هایی است که آنها را بیشتر در حزب کارگزاران سازندگی دیده ایم. پیشوای این چنین تفکری هاشمی رفسنجانی و اعوان و انصار او مانند کرباسچی و جاسبی هستند که اتفاقا با صفت «امیرکبیر ایران» هم ستوده شده اند. همانطور که فیاض می گوید فرزندان این مدل، دولت کارگزاران سازندگی و تکنوکراتهای مدرن امروز ایرانند که فساد و آقازاده سالاری هم عینا در آنها بازسازی شده است.
شخصیت دوم سید جمال الدین اسدآبادی است. اسدآبادی نماد روحانی روشنفکر اروپا دیده ای است که گرچه نظر به تحول فکری و فرهنگی مسلمانان دارد اما چشمش به اروپاست و راه حل های غربی را پیشنهاد می کند. در تفکر اسدآبادی حقیقتی واحد برای سامان اجتماع وجود دارد که غرب در رسیدن به آن حقیقت پیش افتاده، پس مسلمانان هم باید بجنبند و خود را به غرب برسانند. جمله مشهوری که منسوب به اسدآبادی است فحوای اندیشه ای را نشان می دهد که از این اسطوره در اذهان ایرانی به جامانده: «در غرب اسلام دیدم اما مسلمان ندیدم، اما در ایران مسلمان دیدم ولی خبری از اسلام نبود». این تفکر ساده انگارانه که حاصل نگاه هگلی به تاریخ است، هدف و پیام دین را رسیدن به همان مسیر یگانه ای می داند که غرب به آن رسیده است است. این تفکر منشأ اعتقاد عوام الناسی شده که دنبال فرمول ساخت موشک در قرآن می گردد یا حتی روش متفکری مثل بازرگان را توجیه می کند که قوانین ترمودینامیک را با آیات قرآنی تطبیق می کرد!
غربگرایی اسدآبادی به آنجایی می رسد که با ابزار فراماسونری و ساختن لژهای متعدد سعی در بیداری نخبگان کشورهای مسلمان می کند. شاید بتوان در این رفتارها مسامحه کرد و گفت که او به مقتضای شرایط تاریخی نگاه ابزاری به راهکار فراماسونری داشته اما به گفته دکتر فیاض، که معتقد است در فراماسون بودن او تردیدی نیست، بنیادهای روحانیت روشنفکر درباری به دست همو بنا شده است. سیدجمال همچنین در فروکاستن عدالت خواهی به آزادیخواهی هم بی تقصیر نیست، مشکل اساسی در این سرزمین و شعار توده های مردم همواره عدالت خواهی بوده است اما هر بار توسط نخبگان تجدد زده شعار عدالتخواهی به آزادیخواهی غربی و البته تقلید از سامان اجتماع غربی بدل شده است.
حاصل زایش الگوی سیدجمال الدین اسدآبادی در زمان ما روشنفکران دینی هستند که نگاه التقاطی به تفکر فلسفی غرب و دین اسلام دارند. جریان سیاسی دوم خرداد هم مبتنی بر همین الگوی تجددزده شکل گرفته است، محمد خاتمی بازسازی همان روحانی روشنفکر اروپا دیده ای است که می خواهد تحول فرهنگی در جامعه ما ایجاد کند اما با عاریت گرفتن از ترجمه کتابهای جدید غربی و آمیختن آنها به الفاظ اسلامی به دنبال این هدف می گردد. همچنین در دوم خرداد طیفی از نخبگان غربگرا هستند که پیش می افتند و آزادی را (به جای عدالت) تبدیل به شعار سیاسی همه مردم می کنند. به گفته دکتر فیاض علت ارتباط مداوم دولت اصلاحات باسفارتخانه های غربی را نیز باید در پیوندهای بنیادین اینها در حوزه ی نظری با فضاهای روشنفکری و غربزده تحلیل کرد و آنچه که از طرف رهبر انقلاب خطر «اسلام امریکایی» خوانده می شد حاصل دست همین طیف از نخبگان تجددزده است.
تتمه: سومین مدلی که فیاض به آن می پردازد الگوی فقهی شیخ انصاری [یا صاحب جواهر؟] است که با بالندگی حوزه سیاسی قم (در مقابل حوزه ی انتزاعی نجف) شکل می گیرد و با رهبری امام خمینی و تأکید بر عناصر «ایران محور» و «مردم محور» طی مدت نیم قرن است که با شعارهای اسلامگرایی و عدالتخواهی وارد اجتماع شده است. فیاض به درستی معتقد است که با وجود پایبندی دولت جدید به این مبانی، همچنان در عرصه اجرا نمودهای این اندیشه ببار ننشسته و دولت به نوعی ارگان مناسکی تبدیل شده و تئوریهای اجرایی خاص خود را بازتولید نکرده است. | مهندس ها از انتقاد به امیرکبیر و سیدجمال تعجب نکنند، عصبانی هم نشوند! این تقصیر القائات کتابها و معلم های مدرسه و سیستم غیرانتقادی دانشگاه است که اجازه نمی دهد نگاههای متفاوت و انتقادی به این اسطوره ها شکل بگیرد. بخواهید یا نخواهید اسناد و عکسهای شرکت کردن سیدجمال در مجالس فراماسونری قابل انکار نیست، عبارت «حرف شما دارالفنونی است» هم کم کم به فحش در مباحث تاریخی تبدیل می شود