صبح زود بابا بیدارم میکنه.پاشو برو طوله و پالون وخورجین خر را بذار روش تا بریم چیت .عشق رفتن به نائین مدتهاست تو دلمه . با شوق فراوان خودم را به طوله می رسانم .خدا را شکر که خر خوابیده وگرنه من با این قد کوچکم چطوری می تونم این کار راانجام بدم.
پالون را یکوری می کنم و می غلطونم روی کمر سفید خرمون و با یک لگدتو پهلوی حیوون بلندش میکنم .پاردمبش را می کشم .خورجین را با بدبختی می اندازم رو پالون و افسار خر را می گیرم و از طوله بیرون میام
بابا آماده ست .کمکم میکنه تا سوار حیوون بشم.
نسیم خنک صبحگاهی که از طرف قبله میاد صورتم را نوازش میده .از کوچه داوود می ریم به طرف باغ باقر .ممد رحمان کمبه چیت را کشیده و مشغول آب دادن به کرتهاست .حسین ممد گوی و پدرش زودتر از ما رسیده اند.علی جواد داره کمزه ها را ورانداز می کنه .چند تا زن اون دورها داخل کرتها هستند .
بابا میگه زود باش تا با بچه ها با هم برید.
عشق به رفتن شهر را آنقدر دارم که سر از پا نمی شناسم .بابا چند تا کمزه سفته باز می کنه ومن کمزه های بو کرده را ویک مقداری طال کمزه .بوی کمزه های رسیده آدم را مست میکنه .بابا با وسواس اول طال می زاره تو خورچین بعد سفته ها را و بعد کمزه های بو کرده وطال را .
بچه سوار شو که عقب نیفتی .اول بازار میدی به زلو و بگو وزن کنه و یادداشت .
کاروان کمزه به حرکت در میاد. صدای زنگوله خرها برا خودش عالمی داره .
از مسیر پشت مدرسه و خونه جواد حاجی علی اکبر وکنج واز عازم می شویم .
تخمه کمزه خشک شده که تو پیلجو به گردنم آویزون کرده ام مقداری مشغولم می کنه .
حسین ممد گوی میگه: یک کمزه از خورجین در بیار تا بخوریم .میگم مگه تو خورجین خر خودت نیست !
با کراهت میگه من پیرم دعوام می کنه .یک کمزه رسیده از خورچین خودمان و تقسیم کردن آن سواره روی خرها و ریختن آب کمزه روی پیراهن آبی دست دوم با سایز بزرگ رسیده از اخوی که معروفه تو تابستون پیراهن چوقی کلی حال بهمون میده .
تله زندوان را رد می کنیم آرزوهای روستایی زاده سوار بر خر داره به واقعیت می پیونده .دیدار از شهر آنهم برای اولین بار.
اولین نشانه تمدن شهری فشاری آب روبروی مغازه مشیرو ست که چند تا دوچرخه ای و پیاده دارند ازش آب ور میدارند.
تا جاییکه من میدانم برا ورداشتن آب باید کلی پله بریم پایین تو آب انبار و آب بیاریم .اینجا آب بالای زمین و اولین سوال در ذهن روستایی من که مگه میشه ؟
کلاغهای سیاه روی درختهای کاج جلو امامزاده جولان میدند .صدای نعل آهنی خرها روی اسفالت خیابان سمفونی نمی دانم چندم بتهون را می نوازند .انعکاس اشعه آفتاب بر روی کاشیهای فیروزه ای کنبد امامزاده جذابیت خاصی دارد.
اولین مغازه مغازه سید رضاست .با قدی کوچک و موهایی که انگار از آسیاب حسین ظهراب بیرون آماده باشه .سفید .عین برف و قیافه ای متین و موقر . وهب داره جنس مثقالی می فروشه و...
درب بلند چوبی بازار به دو طرف تکیه داده شده .فضای جلو بازار آبپاشی شده و اولین مغازه داخل بازار در پیچ نود درجه مغازه زلوست بوی سبزی تازه فضا را انباشته کرده است .قیافه زلو را برای اولین بار می بینم .ترس برم میداره .پیر مردی با قدی بلند .سبیلی آنچنانی .ریشی بسیاربلند.
خرها به ترتیب تو صف تخلیه ایستاده اندو من عجله بیشتر برای تخلیه نا تو شهر برم .نوبت من که رسید پرسید :تو پسر کی هستی ؟پسر ممد آقا .بابات کجاست ؟نتونست بیاد منا فرستاد .
افسار خرا را به تنه درختهای کاج جلو امامزاده می بندیم ویک مقداری طال می ریزیم جلوشون تا مشغول شوند.و خودمان را در ازدهام شهر رها می کنیم .چهره هایی نو .مردمانی غریب .تک وتوک ماشین شرکت نفتی .پمپ بنزینی که با دست کار میکنه و همشهریمان مسئولش هست .کافه سالک .محمود گاراجی .حبیب ...بستی .کفاشی سیف ا....فلکه بالا .
اینها همه جذابیتی خاص برایمان داشت .
آفتاب به نیمه های آسمان رسیده .بچه ها دیرمان شد .سوار بر خرها وهی سیخ زدن به اون بیچاره ها تا سریعتر برسیم .
بابا تحویل دادی؟ .آره بابا .سالم؟ آره سالم .
دریایم ونیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته ست
باز مدتی است که هوس باغ و دیارانم مرا وسوسه می کند .می خواهم به عقب برگردم .به طفولیتم .به خانه پدری و ای کاش می توانستم از این خلیچ پنجره ای بگشایم رو به خانه پدری .به جایی که همه هستی و نیستی من در آن شکل گرفت در آن طوخانه سیاه .در زیر آن هورونویی که با ته سبویی آنرا از گزند سرما در زمستان مادر محافظت میکرد.به کوچه های خاطره وآب وجاروب .به تلاش دختران دم بخت .به پشت بامهای پر از ستاره پاکی .به نداریها .چقدر طعم نداری شیرین است .این را امروز که در رفاه نسبی هستم می فهمم .حسرت همه چیز را داشتن چه عشقی داشت و امروز که حسرت چیزی را ندارم چقدر فقیرم .دارایی به داشتن نیست .به نداشتن چیزی است که برای به دست آوردن آن تلاش می کنی وآرزوی آنرا داری .خسته هستم .خسته از چه وچه چیز نمی دانم .حداقل 7 عدد ری موت کنترل روی میزم هست .همه چیز را نشسته انتخاب می کنی .نه حرکتی .نه تلاشی .ومن که بچه کویرم بچه سرزمین کار وتلاشم بیمار خواهم شد .در ژن من سکون معنا ندارد .واینست که خسته ام .سالها آوارگی .دربدری .دور از خانواده .اروطن .از یاران .از سرزمین پدری .تنفس نکردن از اکسیژنی که از طرف قبله روستایم می آید . ندیدن چهره های زحمتکش صبور هم ولایتیهایم .نداشتن بوی کاه گل باران خورده کوچه خاطره هایم .همه وهمه مرا آزار می دهد قدیما در خانه پدری حال وهوایی داشتیم و امروز که خانه پدری به برکت نامردی لودر زندوانی ویران شد وامانده ام .
گاهی اوقات از خودم ایراد میگیرم که مرد مومن خودت کردی که لعنت بر خودت باد .خود کرده را که تدبیری نیست .اما شیطون تو جلدم میره که اخوی قسمتت این بود .باید هجرت می کردی تا عاشق بشی .عشق وقتی حال میده که از دلدارت دور باشی .
آره اینجوری دلم را خنک می کنم ویا به قولی گولش می زنم که چاره ای ندارم .
چند ثانیه مانده تا آن یار سفر کرده بازآید؟
عید بر عشقان مهدی (عج) مبارک
همزمان با نیمه شعبان و در آستانه چهارمین سال تاسیس وبلاگ بافران مفتخرم به اطلاع بافرانی های عزیز برسانم که چهارمین نویسنده وبلاگ هم به جمع ما اضافه شد.
بدینوسیله ورود آقای حمیدرضا عرب بافرانی را (که نویسنده وبلاگ صدرا نیز می باشند) خیرمقدم عرض می نمایم.
و من الله التوفیق