یه تجربه تازه
دیروز بعدازظهر قرار
بود با 5?4 تا از بچهها
بریم پارک و بعد از مدتها از حال و هوای هم با خبر بشیم راستش من در جریان این ملاقات نبودم وقتی یکی از
دوستانم طرفای ظهر باهام تماس گرفت و خیلی دستوری و امرانه گفت ساعت 3 میای فلان
جا منم هر چی گفتم برای چی گفت به تو ربطی نداره( البته این دوستمون با من هیچ
تعارفی نداره برای همین اینقدر م?دبانه حرف میزد) خلاصه وقتی رفتم و بچهها رو دیدم خدائیش ذوق زده شدم چون فوقالعاده
دوستان خوبی دارم. توی پارک دنبال جای برای نشستن میگشتیم تا بتونیم روبروی هم
باشیم و در حین راه رفتنم از اینکه سربهسر هم میزاشتیم لذت میبردیم واقعا شادی
بیواسطه یعنی همین? یعنی بودن و مصاحبت
با کسانی که از دیدنشون خوشحال میشی، انگار آدم برای یه لحظه هم که شده تمام احساسهای
خستگی و بدشو کنار میزاره و از با هم بودن لذت میبره. بلاخره یه جای برای نشستن
پیدا کردیم من حتی از علت دور هم جمعشدنم هنوز خبر نداشتم یکی از بچهها شروع کرد
به صحبت کردن و گفت جمعشدن ما به چند علته، اول و مهمتر از همه اینکه خواستیم
همدیگرو ببینیم تا یه بار دیگه به دوستیمون افتخار کنیم دوم اینکه حالا که هممون
درسامون تموم شده ببینیم بجز یادگرفتن مطالب چند تا کتاب چه ارمغان دیگه این
سالیان تحصیل برامون داشته. ولی جاتون خالی از اونجای که هیچ کدوم از ما همدیگرو
جدی نمیگیریم مدام با هم شوخی میکردیم و از نسبتای که به هم داده بودیم صحبت میکردیم
بدون اینکه به سئوال این دوستمون جواب بدیم. حدود یک ساعتی به همین منوال گذشت
ولی بعد احساس کردیم باید کمی جدی بشیم یکی یکی شروع کریدیم نفر اول گفت من 4 سال
توی دانشگاه درس خوندم و از هیچ کدوم از همکلاسیهام راضی نبودم چون همشون آدمای
فرصت طلب و خامی بودن و از دوستی باهاشون رضایت نداشتم. نفر بعدی هم انگار یه
جورایی حرف همون دوستمون رو تصدیق کرد ولی با یه لحن دیگه در کل دوستام تجربیات
زندگی دانشگاهیشون خیلی بود همراه با رضایت و عدمرضایت و فکر میکردن خیلی جاها اونطوری
که باید، باهاهشون رفتار نشده یا توی اون موقعیتای که میخواستن باشن قرار نگرفتن.
داشتم به حرفاشون فکر میکردم که یهو گفتن حالا نوبت راضیهست (اینم بگم که بین
این جمع ساکتتر و مظلومتر ازهمشون منم). داشتم آسمونو نگاه میکردم و قبل از اینکه
حرفی بزنم یکی از دوستام که میخواست ازم تعریف کنه گفت: ولی راضیه یه اخلاقی که
داره اینکه خیلی سازشپذیر و صبوره و اگر الانم خاطره یا تجربهی بد توی ذهنش باشه
اونو یه جور خوب و مثبت تعبیر میکنه و اصلا چیز منفی نمیگه یه لحظه سکوت کردم
داشتم به چشمهای که از زیر پاهامون جریان داشت نگاه میکردم و با خودم گفتم درسته? از وقتی یادم میاد همیشه سعی کردم با دیگران مهربون
و سازشکار باشم ولی این رفتارم چقدر خوبه یا بد نمیدونم یا حداقلش خیلی وقته که
دارم فکر میکنم که اگر الان یکی از دوستام یا خانوادم یا هرکس دیگهای ازم کمک یا
کاری بخواد مطمئنم که بیجواب نمیمونه و حتما تا جای که بتونم کمکش میکنم شاید
همین اخلاقمه که بعضی وقتا زجرم میده چون بعضی آدما توقعاتی دارن که.....بگذریم. سکوتم خیلی طولانی شد که یکی از بچهها صداش
دراومد و گفت بگو دیگه? منم گفتم یه تجربه
خیلی باارزش کسب کردم اونم اینکه سعی کنم همیشه سرم توکار خودم باشه و به آدما
احترام بزارم بدون اینکه دربارشون پیشداوری کنم اینطوری حداقل خودم احساس راحتی
و آرامش میکنم. و اینم گفتم در تمام طول دانشگاه همیشه از اینکه با همکلاسیهام
بودم راضی بودم و دوستان خیلی خوبی داشتم چون همشون نسبت به من محبت داشتن حتی
استادام. خلاصه همش درباره خاطرهها و تجربیاتمون حرف میزدیم تا اینکه هوا دیگه
حسابی تاریک شده بود و همونجا قرار گذاشتیم یه بار دیگه توی همین هفته قراری
بزاریم و همو ببینیم لحظههای خیلی خوبی رو با این جمع سپری کردم چون همشونو خیلی دوست دارم. بعدن خیلی ذهنم
درگیر این شده که چرا تجربیات آدما اینقدر با هم فرق میکنه البته دلیلش خیلی
سادست چون پیش فرضهای آدما و جهان زیستشون و محیطهای که تجربهکردن با هم متفاوته
ولی برام این جالب بود که چقدر میتونه شرایط زیادی و متنوعی در زندگی آدما پیش
بیاد تا حتی نحوه نگرششون به موضوعات یا مسائل مختلف فرق کنه؟ یا به قول کانت که
میگه دنیا رو میشه از خیلی پارادایمهای(پارادایم یه سگ یه ماهی یه اسب یا...)
متفاوتی دید که تازه پارادایم ما انسانها خیلی شبیه همه.
راضیه
روانکاوی ژاک لکان (Jacques Lacan)
« حدیث آرزومندی غیر »
مقدمه: درباره ی روانکاوی و موضع گیری لکانی
الف- درباره ی روانکاوی: موضوع اصلی روانکاوی پرسش از وجود انسان است. از نظر روانکاوان هر فرد ِ انسانی صاحب تاریخ و سرگذشتی خاص خویش است و هدف روانکاوی رهایی آدمی از نیروهایی است که ذهن و روان او را تحت اختیار خویش گرفته اند. روانکاوان می کوشند با بازکردن و نشان دادن این نیروها که ریشه در گذشته ی فرد دارند و آگاه کردن وی از این نیروهای انباشته شده ی درونی، او را به سوی رهایی از الزامهای آن سوق بخشند.
لکان با جهت گیری متفاوتی از روانکاوی مرسوم با این امر مخالف بود که روانکاوی جزء علم پزشکی قرار گیرد. او معتقد بود که روان کاوی را نمی توان به صورت دوره ای آموزشی درآورد چرا که روان کاوی طی طریقی است شخصی که در آن فرد به پرسشی اساسی و عمیق در مورد سرگذشت و خواسته ها و آرزوهای خویش می پردازد و این امر را تنها نمی توان به سیستم اعصاب یا ساختمان مادی مغز ارجاع داد.
ب- موضع گیری لکانی: درباره روانکاوی ژاک لکان در کلی ترین صورت می توان چنین اظهار داشت که از سویی بحث او به نوعی باز می گردد به همان جدل قدیمی که بر اولویت قائل شدن میان کنشگر و ساختار در موقعیت های مختلف تاکید دارد. لکان در این نزاع ِ به نظر بی پایان، طرف ساختار را می گیرد، و از سویی دیگر در حوزه ی روانشناسی نیز ، او با الهام از فروید بر ضمیر ناخودآگاه و مختصات خاص آن تاکید دارد و از توجه دیگر روانکاوان را که پس از فروید بر « خود » در ساختمان شخصیتی آدمی تاکید گذاردند فاصله گرفت. از نظر او تاکید بر خود انحراف از میراث فروید یعنی ضمیر ناخودآگاه است.
لکان در تاکیدش بر ضمیر ناخودآگاه البته راه متفاوتی را از فروید پیمود. او با تاثیرپذیری از سوسور « زبان تکلم و ساختمان خاص آن » را شکل دهنده ی ضمیر ناخودآگاه آدمی و در نتیجه عامل و هدایت کننده ی کنشهای بشری می دانست.
اما از منظری دیگر داستان روانکاوی لکان ، داستان « آرزومندی غیر » است. از این منظر او رهیافت فروید را به شیوه ای دیگر دنبال می کند.
فروید معتقد بود که انسان دارای غرایز ، نیازها ، امیال و خواسته هایی است که در مواجهه با کنترل اجتماعی به ناخودآگاه کودک دفع می شوند و سالهای بعد به شکلی دیگر بازگشت می کنند. بحث فروید بر سر ساختار شخصیت آدمی است که از نهاد، خود و فراخود تشکل یافته و انسان صحنه درگیری و تنش میان این سه نیرو در درون آدمی است. نهاد مخزن غرائز است، فراخود ارزشها و هنجارهای اجتماعی ، وجدان و ... است که انسان را بسوی متعالی بودن می خواند و خود که منطق موقعیت را می سنجد. برای مثال وقتی شخصی به یک مراسم افطاری دعوت می شود، در نزدیکیهای اذان زمانی که فرد کنار سفره افطاری نشسته، نهاد او میل به خوردن غذا دارد، اما این فراخود اوست که جلوی او را می گیرد، و در نهایت این خود ِ اوست که تعیین می کند چه زمانی مجاز است نیاز نهادی خود را برآورده سازد. از منظر فروید این نبرد و درگیری درونی همواره در درون انسان در جریان است. او در بیان شخصیت آدمی در جملات مشهوری می گوید:
انسان اساسا یک میدان کارزار است ، و به مثابه سرداب تاریکی می ماند
که در آن یک پیردختر مبادی آداب (فراخود)
و یک میمون دیوانه ی جنسی (نهاد)
در یک پیکار دائمی اخلاقی هستند
و این درگیری نیز به یک کارمند بانک نسبتا عصبی (خود) ارجاع داده شده است
حال قضیه این است که از نظر فروید قصه انسان، قصه ی برآوردن تمایلات درونی است که عمدتا تمایلات جنسی می باشد و در این راه با مشکلات و مسائل زیادی برخورد می کند و گاه آنها را سرکوب می کند، گاه انکار، گاه به والایش (تصعید) می پردازد و ... روانکاوان بعد از فروید می کوشیدند در معالجات بالینی شان با تقویت « خود ِ بیمار » آن وجه از شخصیت او را در مقابل دو وجه دیگر یعنی نهاد و فراخود تقویت کنند تا با مدیریت غرائز و امیال درونی، و نیز در نظر گرفتن ارزشها و هنجارهای درونی شده ی اجتماعی و اخلاقی، بیمار بتواند بهترین تصمیم را در موقعیت های مختلف زندگی اش اتخاذ نماید.
اما لکان در موضع گیری متفاوتی، داستان انسان را داستان برآورده کردن نیازها و تمایلات درونی نمی داند، بلکه هدف انسان را در آرزومندی غیر (غ،Other) جستجو می کند. آرزومندی غیر (غ) بدین معناست که همواره انسان در موقعیتهای مختلف در مقابل یک دیگری بزرگ (Other) قرار دارد و خواهان اوست. این دیگر (Other) خواهی بنیادهای شخصیت آدمی را شکل می بخشد.
بدین جهت لکان در مطالعات خویش نخست می کوشد نشان دهد که انسان در زندگی روزمره بدنبال ارضاء نیازهای خود نیست بلکه کنشهای او متوجه به « دیگری » است. او نخست با صحبت درباره ی مرحله ی آینه و امر خیالی نشان می دهد که تاکید بر کنشگر خودآگاه و خودآئین که اعمال و رفتار خویش تسلط دارد پنهان سازی و نادیده گرفتن ذات اصلی و حقیقی آدمی است که ریشه در « امرنمادین » دارد.
در بحث از امرنمادین او به چگونگی شکل گیری « دیگری » می پردازد و نشان می دهد که چگونه غیر و قوانین برآمده از آن هدایتگر کنشهای فرد می باشند و در نهایت از « امر واقعی » سخن می گوید که در دسترس آدمی نیست.
حال برای باز کردن روانکاوی ژاک لکان نخست مختصری درباره ی روانکاوی سخن می گوییم و در ادامه هر یک از ساحتهای وجودی آدمی را به تحلیل می نشینیم.
همانطور که اشاره داشتیم لکان بحث خویش را با تشخیص سه وجه اساسی در ذات نفسانی آدمی آغاز می کند:
1- حیث خیالی که برخواسته از مرحله ی آینه است.
2- حیث نمادین که اشاره به توانایی آدمی در استفاده از زبان دارد.
3- حیث واقع که همواره با حیث نمادین در تعارض باقی می ماند.
لکان برای بیان ارتباط میان این سه ساحت از مفهوم « هندسه ی موضعی » استفاده می کند. هندسه ی موضعی بدین مضمون اشاره دارد که در شخصیت آدمی این سه ساحت در ارتباط و پیوند درونی با یکدیگر قرار دارند و همانند حلقه های تودرتویی هستند که بازشدن هر کدام به رهاشدگی دو حلقه ی دیگر می انجامد.
ساحتهای وجود آدمی
الف- امر خیالی
الف-1- مرحله آینه و تشکیل من ِ نفسانی: مرحله آینه زمانی آغاز می شود که کودک خود را در برابر آینه (یا آینه دیگری) می بیند و کل کالبد و جسم خود را مشاهده می کند و تصویری منسجم و هماهنگ از خویش بدست می آورد. این مرحله از 6 ماهگی آغاز می شود و در پایان سه سالگی به حد کمال خود می رسد. از نظر لکان مرحله ی آینه و تصویر تمام و هماهنگی که از جسم کودک به او ارائه می دهد، تاثیر بسزایی در شکل گیری شخصیت کودک دارد. این تصویر منسجم و هماهنگ من ِ نفسانی کودک را تجسم می بخشد و شکل می دهد.
از نظر لکان تشکل این من ِ نفسانی به بهای پنهان سازی و نادیده گرفتن ذات اصلی و حقیقی آدمی یعنی ساحت نمادین شخصیت می باشد و حیث خیالی اشاره به پنهان سازی حقیقت و گریز از آن دارد و احساس کاذبی به کودک می بخشد و لکان نشان می دهد که من ِ نفسانی سرابی از خودشیفتگی (نارسی سیسم) می باشد و فرد به اعتبار آن خود را عامل اصلی افکار و تصورات خویش می داند و احساس تسلط می کند. این احساس کاذب و نارسی سیسم را می توان در واکنش کودک در برابر آینه دریافت.
الف-2- واکنش کودک در برابر آینه: واکنش کودک در برابر آینه با شور و شعف و شادی بسیاری همراه است چرا که آینه به او احساسی از هماهنگی و تعادل می بخشد و تصویر کلی و هماهنگی به او می دهد. این تصویر کلی و هماهنگ به کودک احساس « تسلط » می بخشد اما این احساس تسلط، یک احساس کاذب است چرا که کودک در این سن شدیدا وابسته به دیگران است. از طرفی دیگر تصویر درون آینه به کودک احساس غرور نیز می بخشد، بدین ترتیب او احساس می کند که شبیه بزرگسالان است و سعی می کند که خود را با آنها تطبیق دهد. تطبیق بر سه وجه استوار است:
1- تصویری که فرد از خودش دارد.
2- تصویری که از شخص مورد تقلید دارد.
3- مورد یا مطلوب انطباق.
کودک ابتدا تنها حرکات و اعمال دیگران (غیرهای بزرگ، همچون مادر و پدر) را تقلید می کند اما کم کم از طریق زبان تکلم به فهم و آگاهی بیشتری از ماهیت اعمال دیگران دست می یابد چرا که از طریق تکلم به قواعد نانوشتهی زندگی روزمره پی می برد و با استدلال ها و عللی که در پس رفتار آدمیان است، آگاه می گردد.
لکان معتقد است که این تطبیق برخاسته از نوعی حس خود- بزرگ بینی (یا پارانویا) است که با خودشیفتگی و نارسیسیسم کودک در ارتباط است. از نظر او مادر منشاء نارسیسیسم در کودک می باشد. در ادامه به توضیح نارسی سیسم و چگونگی شکل گیری آن در مرحله آینه می پردازیم.
الف- 3- نارسی سیسم: نارسی سیسم به معنای خودشیفتگی، و تعلق قلبی و عاطفی کودک نسبت به تصویر خویش در آینه می باشد که همراه با شکل گیری من ِ نفسانی است؛ یا همانطور که آلفرد بینه اشاره دارد حاکی از میل جنسی فرد نسبت به شخص خویش است.
نارسی سیسم از واژه ی نارسیس گرفته شده و اشاره به افسانه ی نارسیس دارد. نارسیس نام پسری بود که در زیبایی بی همتا بود. یک روز او در ضمن شکار به چشمه ای رسید زلال و بر آن شد اندکی در کنار آن بیاساید. ناگهان تصویر خود را در آب دید ولی آن را بجا نیاورده عاشق و واله آن شد. دست دراز کرد تا او را در آغوش گیرد اما کوشش اش بی حاصل ماند. آنچنان گریست تا آن که دریافت معشوقش تصویر خود اوست ...
همانطور که می بینیم نارسی سیسم اشاره به عشق فرد به خود و خودشیفتگی اش دارد و همانطور که اشاره داشتیم نارسی سیسم کودک حاصل عشق مادرانه است. آنچه مهم است این که هرگونه نقصان و ضعفی در تعلق مادر به فرزند موجب تزلزل و سستی در تشکل نارسی سیسم کودک خواهد شد.
برای توضیح چگونگی شکل گیری نارسی سیسم در کودک نخست باید به تمنایی در وجود مادر اشاره کنیم که ریشه ی عشق او نسبت به کودک خویش است.
عشق مادرانه از کجا بر می خیزد؟ عشق مادر ناشی از « فقدان » ی است که او همواره در وجود خویش احساس می کرده است؛ و این فقدان همانا فقدان مادر از « ذکر ، phallus » است.
الف- 3- 1- ذکر (Phallus)
اصطلاح ذکر به راحتی قابل توضیح نیست. این مفهوم در واقع پل ارتباطی میان روانشناسی فروید و روانکاوی لکان محسوب می شود و مفهومی است که نشان می دهد چطور آرزومندی غیر (غ) در فرد شکل می گیرد.
برای فهم این اصطلاح باید نخست درباره ی داستان رابطه ی اولیه میان مادر و کودک در نخستین ماههای تولد صحبت کنیم. در نخستین ماهها میان مادر و کودک درآمیختگی عمیقی وجود دارد. در 6 ماهه اول پس از تولد برای کودک، مادر همه چیز است. کودک در اطراف خویش جز مادر چیز دیگری نمی بیند و انگار از این جهان تنها مادر را می خواهد و درک می کند و تنها خواهان اوست.
البته باید اشاره داشت که در این مرحله از آنجا که کودک در مرحله ی دهانی قرار دارد، برای او مادر به مهمترین عضوش (برای کودک) یعنی پستان خلاصه می شود. که بدین معنا در این مرحله مادر غیرکوچک (غـ) کودک محسوب می شود.
و از منظری دیگر در شش ماهه ی اول تولد مادر برای کودک « همه چیز » است و در واقع اولین عشق ی است که کودک در دوران زندگی اش تجربه می کند. آنها در این دوران با یکدیگر هستند و از باهم بودن لذت می برند. اما از بعد از 6 ماهگی دو عامل باعث جدایی آن دو از یکدیگر می شود.
1- مرحله ی آینه.
2- ورود نام پدر .
3- توهم تمامیت.
در مرحله ی آینه، که از 6 ماهگی آغاز و تا سه سالگی ادامه می یابد، کودک برای نخستین بار با تصویری منسجم و هماهنگ از خویش رو برو می شود و برای اولین بار خود را به عنوان یک موجود واحد (جدای از مادر) تجربه می کند. این آگاهی ِ به خود و دیدن ِ تصویری هماهنگ از خویش به او احساس استقلال و فردیت می بخشد و باعث کمرنگ شدن ِ احساس درآمیختگی او با مادر می شود.
اما با ورود نام پدر به رابطه ی اولیه میان مادر و کودک، کودک با این حقیقت ِ تلخ مواجه می شود که او مطلوب آرزومندی مادر نیست بلکه میل مادر به سوی پدر است. به عبارتی با ورود نام پدر ، کودک در عشق خود نسبت به مادر وجود رقیبی جدی را احساس می کند. در نخستین برخوردها برای کودک این سوال مطرح می شود که چرا میل ِ مادر بیش از آن که به سوی کودک باشد به سوی پدر است؟
کودک کم کم متوجه می شود که پدر دارای چیزی است که در مادر وجود ندارد، و آن ذکر می باشد. ذکر همان چیزی است که باعث کشش و جذب مادر نسبت به پدر می گردد.
ذکر به طور غیر مستقیم با آلت جنسی در ارتباط است، اما در عین حال ورای آن قرار دارد، و مفهومی پیچیده تر می باشد. در واقع ذات ذکر مبتنی بر فنای ابقایی (مفهومی از هگل) است؛ یعنی هم هست و هم نیست. ذکر چیزی است که می خواهیم به آن برسیم ولی هیچ گاه بدان دست نمی یابیم.
نکته این است که از طریق ذکر قانون ظاهر می شود (مثل قانون منع زنای با محارم )، بدین جهت حضور ذکر تعیین می کند که مطلوب ِ عشق مجاز نیست، و تنها این پدر است که می تواند نسبت به مادر ابراز عشق نماید.
کودک تا نزدیکیهای سه سالگی کم کم و بتدریج از مادر فاصله می گیرد و تمایلات جنسی او به سمت ضمیر ناآگاهش دفع می گردد و به سمت یادگیری مناسبات اجتماعی حرکت می کند.
اما در این دوران کم کم میلی هم در درون کودک رشد می یابد و آن این که خواهان ذکر می شود، یعنی عاملی که باعث جدایی او از معشوق اش (مادر) گردید. این آرزومندی آتشی فناناپذیر است که پیوسته از خاکستر خود زاده می شود.
اما توهم تمامیت اشاره به عدم توانایی آدمی در تحمل تمامیت (در اینجا عشق مطلق) دارد. در شش ماهه ی اول پس از تولد کودک خود را تماما در خدمت فقدان مادر قرار می دهد و مادر نیز در مقابل کودک را به تمامی جایگزین فقدان درونی خویش می کند. در اینجا تنها حیث خیالی است که قادر به آفرینش چنین تمامیتی است. اما نکته این است که هر گاه که فردی به مطلوب خود صورتی مطلق می بخشد تمام وجود او به جنب و جوش در آمده در پی آن خواهد بود که به چنین حالتی پایان بخشد و از این جا رابطه ی مهرآکین میان مادر و کودک شکل می گیرد. رابطه ی مهرآکین میان مادر و کودک به این مضمون اشاره دارد که آدمی هیچگاه معشوق خویش را به تمامی دوست نمی دارد بلکه محدودیت ها و دردهایی که این دوست داشتن بر او تحمیل کرده است، باعث نوعی احساس دشمنی و تنفر نیز در او می گردد.
وقتی مادر و کودک عشقی مطلق به یکدیگر می ورزند، عشقی که با ذات آدمی تناقض دارد، ناخودآگاه به سمتی کشیده می شوند که به این دوست داشتن ِ مطلق پایان بخشند.
ادامه دارد ...
برای آنهایی که، برای آن چه در بیرون هست، اهمیت و ارزشی قائل نیستند
راهی جز طرد عقلانیت باقی نمی ماند
علیرضا
ریشه های رومانتیسم: اندیشه های یوهان گئورک هامان
در این سلسله نوشتار بر آن هستیم که در چند جلسه به بررسی شخصیت، زندگی نامه، آراء و اندیشه های یوهان گئورک هامان، پیشرو و سرچشمه ی جنبش رومانتیک بپردازیم. جنبشی عقل ستیز که در عرصه های هنر ، ادبیات و نویسندگی سرتاسر اروپا را در بر گرفت و در همه شاخه هایش به عنوان آنتی تزی در برابر تز عقلانیت ِ روشنگری سر بر آورد، و پرشورترین، پیگیرترین، افراطی ترین، و سازش ناپذیرترین ایده ها را در برابر عقلانیت ِ روشنگری مطرح کرد.
قسمت اول: شخصیت و زندگی نامه
یوهان گئورک هامان فرزند ِ یوهان کریستوف در اوایل قرن هجدهم (1730- 1788) در شهر کونیگسبرگ آلمان در همجواری و همسایگی امانوئل کانت، فیلسوف مشهور و خردمند ِ آلمانی زاده شد. این همجواری برای هامان بخت و اقبال فراوانی بهمراه آورد تا اندیشه های عقل ستیزانه اش را در بحث و جدل های طولانی اش با او به آزمون بگذارد.
هر چند که هامان هیچ گاه دغدغه ی فهم اندیشه های کانت را به خود راه نمی داد. بدین جهت در زندگی نامه ای که درباره کانت نوشته اند از او به عنوان « متقننی ناراضی و فیلسوفی آماتور که زمانی کانت دستش را گرفت اما بعد رهایش کرد، کسی که از کانت انتقاد می کرد بی آن که کانت را فهمیده باشد » یاد شده است.
هامان هیچگاه منتقد معتدل و متعارفی نبود، بلکه از او به عنوان منتقدی یاد می کنند که « به شدت جانبدار است، پیش داوری دارد و یکطرفه به قاضی می رود، اما عمیقا هم صادق، جدی و اصیل است ». در واقع ویژگی بارز هامان نسبت به دیگر منتقدین ِ عصر روشنگری در صداقت، جدیت، اصالت و افراطی بودن بیش از حد او بود.
هامان با شخصیتی غیرعادی و منزوی، از سویی فردی بلندنظر، پرشور، عاطفی، حساس، زودرنج، خجالتی و محتاج محبت بود، و با آن که سلیقه ی ادبی سختگیرانه ای داشت، در درس خواندن و مطالعه از نظم و قاعده مشخصی پیروی نمی کرد و روح پرنوسان او تحمل هیچ چهارچوب از پیش تعیین شده ای را نداشت و نمی توانست خود را با هیچ گونه نظام و سیستمی تطبیق دهد.
از سویی دیگر هامان در خانواده ای با پشتوانه های مذهبی قوی که بر نوعی مسیحیت کاملا شخصی استوار بود، تربیت شد. این گرایش خاص مذهبی « در برابر طغیان علیه تعالیم متون مقدس و نیز در برابر جریان عقلانیت به طور اعم، بر عمق و صداقت ایمان شخصی و اتصال بی واسطه به خداوند تاکید می کرد » و در آن « ایمان و اتصال {به خداوند} با خودآزمایی سختگیرانه، احساس مذهبی پرشور و عمیقا باطنی، مراقبه ی متمرکز و مناجات و دعا حاصل می شد، و از این طریق بود که نفس گناهکار و آلوده سرکوب می شد و روح در معرض مواهب فیض بی شائبه ی الهی قرار می گرفت »، هر چند با وجود پشتوانه ی خانوادگی ِ مذهبی « به نظر نمی رسید به الهیات کشانده شود » و از سویی دیگر هم او هیچگاه ملحد یا لاادری نبوده است.
در حرفه ی نویسندگی، نوشته های هامان اغلب مبهم، پیچیده و غامض می نمود و برای مخاطبانش چندان جذابیتی ایجاد نمی کرد.
« هامان مدام اعتراف می کرد که سبک نویسندگی نفرت انگیزاش در خود او چیزی جز بیزاری و ترس بر نمی انگیزد و انتظار هم ندارد که دیگران آثارش را بخوانند، زیرا برای 99 درصد خوانندگانش نوشته های او آثار افتضاحی هستند ».
« به راستی هم سبک هامان آشفته است: کج و معوج، تیره و تار، کنایه آمیز ، با این شاخ و آن شاخ پریدن ها، ارجاع های غیرقابل تشخیص، لطیفه های شخصی جناس در جناس و الفاظ من درآوردی، رمز نویسی، اسامی سری برای اشخاص گذشته یا حال و برای ایده ها و نیز برای محتوای بیان نشدنی تصوراتش در باب حقیقت ... ».
هامان با چنین پشتوانه ی شخصیتی و خانواده گی، و نیز سبک نویسندگی پر ابهام خویش پیشاهنگ عقل ستیزی در همه ی حوزه ها بود. همچنان که برلین تصریح می کند « اژدهای هفت سر عقل نظریه و تعمیم، هر جا که سرهای هیولاوار خود را بلند می کرد، هامان به آن ضربه می زد ».
برلین ادامه می دهد که « سلاح های او {در برابر عقلانیت روشنگری} اگرچه بعضا منسوخ و نابرا بودند اما توانستند مقاومتی این جهانی را در برابر پیشروی روشنگری و عقل قرن هجدهمی آغاز کنند، مقاومتی که نهایتا به رمانتیسم، ابهام باوری و ارتجاع سیاسی ختم شد ».
بدین ترتیب هامان زرادخانه ای فراهم آورد که رمانتیک های معتدل تر مانند هردر، گوته ی جوان، هگل، و هومبولیت متین و منطقی و لیبرال، بعضی از کاری ترین سلاحهای خود را {در برابر روشنگری} از آن برداشتند. او سرچشمه ی فراموش شده ی نهضتی است که سرانجام کل فرهنگ اروپا را فرا گرفت و این نهضت همانا رومانتیسم بود.
تحول فکری
هامان در جوانی زمانی که تازه از دانشگاه کونیگسبرگ در رشته ی حقوق فارغ التحصیل شده بود، همچون سایر دانشجویان هم رده ی خویش اغلب به عنوان معلم سرخانه در خانه ی اعیان و اشراف به کار می پرداخت، و اغلب هم از گرایش های فکری غالب و زمانه ی خویش پیروی می کرد.
او همانطور که پیش بینی می شد، زمانی که به عنوان معلم سرخانه با برادران برنس (که از تجار بزرگ آن زمان بودند) آشنا شده بود، دوستدار آزادی و برابری بود و همراستا با تفکرات بورژوایی و لیبرالی از فضیلت های مدنی و روحیه ی اجتماعی دفاع می کرد، « هامان در این مرحله او سخنگوی بورژوازی نوخاسته بود و با نظامیان و اشراف مخالفت می کرد ».
در آن دوران « او یکی از آن جوانان ترقی خواهی بود که با کانت و دوست مشترک شان، برنس، موافق بود که می گفت، « لایق بودن » واقعا به شهروند طبقه ی متوسط همان قدر غرور می بخشد که « نجیب زاده بودن » به اشراف » و این دقیقا تزی بورژوازیی و متناسب با بینش ترقی خواهانه ی قرن هجدهم بود.
اما دوستان نزدیکش می دانستند که « او فرزند خلف نهضت روشنگری نیست. آمیزه ی غریب مطالعات دینی و اقتصادی اش، ناکامی اش از این که در عرصه ی حقوق سری میان سرها بلند کند، جزر و مد متناوب انرژی های ناگهانی که او را به مسیرهای غیرمنتظره می کشاند، بی نظام بودنش، افسردگی و مالیخولیایش، لکنت زبانش، غرور بی اندازه اش که سبب می شد با حامیانش منازعه کند، ناتوانی اش از قرار گرفتن در شغل و حرفه ای ثابت، همه و همه سبب می شد که او صاحب منصب یا ادیب ایدئالی در آن دولت مدرن متمرکز از کار در نیاید »، دوستانش می دانستند که « هامان اساسا انسانی قرن هفدهمی است که در دنیایی بیگانه متولد شده است؛ مذهبی، محافظه کار و درونگرا ست و نمی تواند در دنیای روشن و تازه ی عقل ، تمرکز و ترقی علمی نفس بکشد ». برای او روابط شخصی و زندگی درونی در هر حال مهمتر از همه ی ارزشهای دنیای بیرون بود.
او درباره ی خودش می گوید: « در هیچ حرفه ای احساس راحتی نمی کنم. نه متفکر بدردبخوری هستم و نه تجارت پیشه ی به درد بخوری ... نه محافل سطح بالا را می توانم تحمل کنم و نه انزوا و عزلت را ». « نمی توانم به قدر کافی خودم را بد ببینم ». « من همیشه ابله بوده ام» « خرفتی و بلاهت صحیح ترین لفظی است که می توان درباره ی من به کار برد »، و این شخصیت بسیار با شخصیت منظم، مترقی، منضبط و خواهان پیشرفت ِ عصر روشنگری فاصله داشت.
شاید همین بیگانگی و احساس فاصله با بینش های ترقی خواهانه زمانه، و نیز پیشینه ی مذهبی و اعتقادات راسخ و بنیادی او ، طبع ریاضت کشانه و سرکوبگرانه ای که سالها بدان خو کرده بود، همه و همه باعث آن شده بود که در سفری که به لندن داشت، موجبات تحول فکری و بازگشت او به بینش های مذهبی – رومانتیک دوران کودکی اش فراهم گردد.
همانطور که اشاره کردیم او در سال 1756 به سفری رفت که زندگی اش را دگرگون کرد. سفری که به منظور برخی اهداف تجاری (یا سیاسی) برای برادران برنس انجام گرفت.
هامان در سفرش به لندن در خانه ی یک معلم موسیقی اقامت کرد و تصمیم گرفت از همه لذایذ زندگی پرزرق و برق این شهر بزرگ غربی بهره مند گردد. او سعی کرد لکنت زبان خود را معالجه نماید، خواست نوازندگی لوت (عود) را یاد بگیرد، و غرق در نوعی زندگی شد که بعدا خودش آن را سرشار از عیاشی های وحشتناک خواند.
بدین ترتیب هامان ظرف مدت ده ماه 300 پوند بدهی بالا آورد و به تنهایی شدید، بدبختی و گاهی نومیدی کامل افتاد. و در همان زمان تصادفا متوجه شد که میزبان موسیقی دانش رابطه همجنس گرایانه ای با یک انگلیسی ثروتمند دارد و این ضربه ی هولناک ظاهرا سبب بحران فکری بزرگ زندگی اش شد.
در واقع ماموریت تجاری - سیاسی او به شکست انجامیده بود. « بی پول و تنها شد – تنهای تنها – و هیچ کس نمی فهمید او چه می گوید. از دوستی خواهش کرد او را از این هزارتوی هولناک بیرون بکشد. به روال سابقش برگشت؛ منزل آن موسیقیدان را ترک کرد، به پانسیون محقری رفت و به سرچشمه های زاهدانه رجعت کرد: همان کاری را کرد که زهدپیشگان در حالات سرکوفتگی روحی می کنند، یعنی انجیل را از ابتدا تا انتها خواند. قبلا هم انجیل را تا به آخر خوانده بود، اما این بار سرانجام « دوست درون قلب خود » را پیدا کرد که « راه خود را هنگامی گشود که من چیزی جز خلاء، تاریکی و فلاکت احساس نمی کردم ».
تشنه ی عشق بود و اینک آن را یافته بود. قرائت انجیل را در 13 مارس 1758 آغاز کرد و به شیوه ی زاهدانه ای سیر سلوک روحی خود را روز به روز یادداشت کرد. اندکی بعد، مانند یک حواری حقیقی لوتر ، نوشت که در پس کلمه که جسم است روحی نامیرا وجود دارد، دم خداوند، روح نور و زندگی، نوری که در قعر ظلمت شعله می کشد، نوری که باید چشم داشت تا آن را دید ».
او در آن زمان تصور می کرد همانطور که بنی اسرائیل گمراه شدند و سقوط کردند و بت ها را پرستیدند، او نیز به ورطه ی لذت و مادیت و عقلانیت سقوط کرده و از خداوند دور شده بود. و همانطور هم که آنها به مدد فیض الهی توانستند از ورطه ی سقوط در آیند و به سوی خدا برگردند و از گناهان خود توبه کنند و زیارت پردرد و رنج خود را از سر بگیرند، او نیز به سوی پدرش و مسیح درون خود برگشت، دوباره متولد شد، از سر ندامت گریست و نجات یافت.
در این زمان او همچون راهبی تنها و منزوی، به سرچشمه های رهبانیت و ریاضت بازگشته بود و بدین امر معتقد گشته بود که « درک کامل هر چیزی درک خویشتن بود {است}. زیرا فقط روح را می توان درک کرد و برای یافتن آن آدمی لازم است که فقط و فقط به درون خود بنگرد. کلام خدا نردبانی است بین آسمان و زمین که برای کمک به فرزندان ضعیف و نادان نازل شده است – فقط کلام خدا می تواند پرتوی به این فرزندان عنایت کند تا دریابند که چه هستند و چرا هستند، جایگاه شان کجاست و چه باید بکنند و چه نباید بکنند » و این تحول در سایه ی فهم های تازه اتفاق افتاد، « فهمیدن نه با چشم های عقل تحلیلگر، بلکه با چشم های ایمان، توکل به خداوند، و آزمودن خویشتن، زیرا که همه این ها یکی اند ».
منبع
مجوس شمال، یوهان گئورک هامان و خاستگاه های عقل ناباوری جدید؛ آیزایا برلین، ترجمه: رضا رضایی- تهران: نشر ماهی، 1385.
بخشهایی از کتاب
« سرگشته راه حق »
نیکوس کازانتزاکیس
من از دیری به دیر دیگر ، از روستایی به روستای دیگر و از صحرایی به صحرای دیگر به جستوی خدا می رفتم. ازدواج نکرده بود و فرزندی نداشتم: زیرا در جستجوی خدا بودم. اگر مردم یک برش نان و یک مشت زیتون به من می دادند ، فراموش می کردم آنها را بخورم ، زیرا در جستجوی خدا بودم.
از فرط درخواست کردن گلویم خشک شده بود و از فرط راه رفتن پاهایم آماس کرده بود. از کوفتن به درها برای گدایی خسته شده بودم: نخست برای گدایی نان و آنگاه برای گدایی یک کلام خوش ، و بالاخره برای گدایی نجات و رستگاری ...
***
و اما عشق تو به "کلر" دختر "فاوورینوچیفی" نجیب زاده چه شد؟ من تنها کسی هستم که پاسخ این پرسش را می دانم. مردمی که روح ترسان و مردد دارند می پندارند که تو تنها روان آن دختر را دوست می داشتی. اما تو پیش از هر چیز تن او را دوست می داشتی و آن را می خواستی. تو با این عشق حرکت را آغاز کردی و پس از طی راهی پر از دامها و وسوسه ها و پس از یک پیکار طولانی توانستی به یاری خدا به روان کلر برسی و تو این روان را دوست می داشتی بی آنکه هرگز از تنش منصرف شوی و در عین حال بی آنکه هرگز این تن را لمس کنی.
این عشق شهوانی نه تنها مانع رسیدن تو به خدا نبود بلکه سبب شد رازی بر تو مکشوف گردد: تو دانستی که از چه راه و با چه مبارزه یی می توان نفس شهوانی را به جوهر روان تبدیل کرد. تنها یک عشق وجود دارد و همیشه هم همان یکیست ...
***
یادم می آید یک روز از او پرسیدم: پدر فرانسوا هنگامی که در تاریکی تنها هستی خدا چگونه بر تو هویدا می شود؟
به من پاسخ داد: برادر لئون، مانند یک لیوان آب خنک، مانند یک لیوان لبریز از آب چشمه جوانی، من تشنه هستم و این آب را می نوشم و جاویدان سیراب می شوم.
حیرت زده فریاد زدم: مانند یک لیوان آب خنک؟ خدا؟
- چرا حیرت می کنی، هیچ چیز ساده تر از خدا نیست، برای لبهای انسان هیچ چیز مناسب تر و عطش زداتر از خدا نیست.
اما چند سال بعد که فرانسوا خسته و فرسوده شده بود و از او چیزی جز مشتی استخوان و پشم نمانده بود برای این که برادرهای دیگر صدایش را نشنوند آهسته به من گفت: "برادر لئون، خدا یک آتش سوزیست، او می سوزد و ما هم با او می سوزیم".
علیرضا
فرهنگسرای
جهاد دانشگاهی مشهد برگزار می کند
پنجشنبه
17/ مرداد/ 87 کوره راههای افتخار محصول 1957 آمریکا ( استنلی کوبریک)
پنجشنبه
24/ مرداد/ 87 عبور از پاریس محصول 1956 فرانسه (کلود اوتان لارا)
پنجشنبه
31/ مرداد/ 87 صلیب آهنین محصول 1976 انگلستان ( سام پکین پا)
پنجشنبه 7/
شهریور/ 87 شکارچی گوزن محصول 1978 آمریکا (مایکل چیمینو)
به همرا نقد و بررسی
(باحضور آقایان: باقرلی،پویان، محمدی، جعفری)
مکان: سه راه ادبیات-
مجتمع دکتر شریعتی جهاد دانشگاهی- تالار فردوسی
زمان : پنجشنبه ها ساعت
5 بعد ازظهر
حضور برای عموم آزاد
است