دریایم ونیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته ست
باز مدتی است که هوس باغ و دیارانم مرا وسوسه می کند .می خواهم به عقب برگردم .به طفولیتم .به خانه پدری و ای کاش می توانستم از این خلیچ پنجره ای بگشایم رو به خانه پدری .به جایی که همه هستی و نیستی من در آن شکل گرفت در آن طوخانه سیاه .در زیر آن هورونویی که با ته سبویی آنرا از گزند سرما در زمستان مادر محافظت میکرد.به کوچه های خاطره وآب وجاروب .به تلاش دختران دم بخت .به پشت بامهای پر از ستاره پاکی .به نداریها .چقدر طعم نداری شیرین است .این را امروز که در رفاه نسبی هستم می فهمم .حسرت همه چیز را داشتن چه عشقی داشت و امروز که حسرت چیزی را ندارم چقدر فقیرم .دارایی به داشتن نیست .به نداشتن چیزی است که برای به دست آوردن آن تلاش می کنی وآرزوی آنرا داری .خسته هستم .خسته از چه وچه چیز نمی دانم .حداقل 7 عدد ری موت کنترل روی میزم هست .همه چیز را نشسته انتخاب می کنی .نه حرکتی .نه تلاشی .ومن که بچه کویرم بچه سرزمین کار وتلاشم بیمار خواهم شد .در ژن من سکون معنا ندارد .واینست که خسته ام .سالها آوارگی .دربدری .دور از خانواده .اروطن .از یاران .از سرزمین پدری .تنفس نکردن از اکسیژنی که از طرف قبله روستایم می آید . ندیدن چهره های زحمتکش صبور هم ولایتیهایم .نداشتن بوی کاه گل باران خورده کوچه خاطره هایم .همه وهمه مرا آزار می دهد قدیما در خانه پدری حال وهوایی داشتیم و امروز که خانه پدری به برکت نامردی لودر زندوانی ویران شد وامانده ام .
گاهی اوقات از خودم ایراد میگیرم که مرد مومن خودت کردی که لعنت بر خودت باد .خود کرده را که تدبیری نیست .اما شیطون تو جلدم میره که اخوی قسمتت این بود .باید هجرت می کردی تا عاشق بشی .عشق وقتی حال میده که از دلدارت دور باشی .
آره اینجوری دلم را خنک می کنم ویا به قولی گولش می زنم که چاره ای ندارم .