باران
سراپا خیسی را
پوشیده است
و چه زیبا به مهمانی ماه آمده است!
درون خوابی از رویای آبی
بهانه یی نمی جوید
تمام تو را می بوید
دستانت را می بوسد
و بر گوشه ای از مرغزار لبانت
طعم احساس مرا می کارد...
************************
در حصار سنگ و آهن
در گرداب بی همسایگی
باران می بارید
و دست ها
چترهایشان را
با هم قسمت می کردند...
*************************
گذشته ها را
در تابوت وهمی گمنام
رها کرده ام.
دستانت بوی باران می دهد
همسایه ی همیشگی!...
************************
خسته از باران بی توام
فراوان شده لحظه هایم
در تردیدها ، سراب ها.
خوابم تعبیری ندارد
دیگر بی تو.