سلام
یه روز توی سنگر نشسته بودم که اومد و گفت :حاجی میشه بیای بیرون باهات کار دارم . گفتم :بیا تو کارت را بگو گفت : نه حاجی می خوام تنها باشیم بهت بگم . به درخواستش رفتم بیرون کنار سنگر یه جای دنجی بود نشستیم شروع کرد به صحبت گفتش :حاجی من سواد درست و حسابی ندارم اما یه وصیت نامه نوشتم که می خواستم بدمش به شما که یه نگاهی بهش بندازید یه وقت اکه شهید شدم مردم وصیت نامه من را دیدند بهم نخندند . در ضمن حاجی کسی متوجه نشه . پرسیدم چرا ؟
شروع کرد به تعریف کردن گذشتش و اینکه چطور اومده جبهه گفت : حاجی من یه آدم علاف بودم که از همه جور فسق و فجوری دراومده بودم از شراب خواری و زنا گرفته تا هر گناهی که شما فکرش را بکنید توی کارنامه من بود چند تا محل از دستم امان نداشت ، اما یه روز طبق عادت همیشگی که توی خیابونا داشتم ول می گشتم دیدم جلوی در مسجد همه صف کشیدن رفتم جلو گوش یه پسر بچه را گرفتم و گفتم بچه این جا چه خبره صف چیه روغن میدن یا قند ؟ گفت : هیچ کدوم گفتم پس صف چیه ؟ گفت : این جا صف دیدار با خداست ...
بهش خندیدم و شروع کردم به راه خودم ادامه دادن اما هنوز چند قدمی نرفته بودم که تنم لرزید و پیش خودم گفتم نکنه بچه راست بگه ؟ نکنه خدایی هم باشه ؟ نکنه من ......
هزارتا نکنه دیگه که پیش من بی جواب بود همین طور که توی فکر بودم رفتم خونه و در اتاق باز کردم و رفتم توی اتاق و تا سه روز بیرون نیومدم و همه کار من توی این سه روز گریه بود که اگه خدایی باشه چی ؟خدایا من چه کردم ؟ چطور باید جواب بدم ؟؟؟؟
مادر بیچاره من هم می ترسید که اتفاق ناجوری افتاده باشه مرتب پشت در اتاق می اومد و می گفت : حسن چته بیا یه کم غذا بخور آخه می میری . به حرفهاش اعتنا نمی کردم و توی حال خودم تا اینکه عصر روز سوم وقتی داشتن اذان مغرب را می گفتن به خودم اومدم گفتم باید برم ثبت نام کنم و برم جبهه ،با خودم هم گفتم توی راه هر کی هر چی گفت بهش اعتنا نمی کنم ....
رفتم مسجد تا خواستم پا توی مسجد بزارم چند تا جوون گفتن بچه ها نگاه کنید حسن لات اومده مسجد الان که یه شری اینجا بلند شه همه از من دور می شدن بعد از نماز رفتم بسیج مسجد تا اسم بنویسم اما مسئول قبول نمی کرد تا اینکه با التماس و هزار تا قول گرفتن رازی شد . من هم اسم نوشتم الان هم اینجا در خدمت شمام در ضمن حاجی می دونی خواست من از خدا چیه ؟ گفتم : چیه جوون ،بلند شد و پیراهنش را درآورد دیدم تنش اینقدر ناجور خال کوبی داره که هر کی نگاه می کنه حالش بهم می خوره راستش خودم هم بدم اومد که بهش نگاه کردم گفت : می خوام خدا طوری من را شهید کنه که وقتی منا می برن غسال خونه که غسل و کفنم کنن خجالت نکشم ، این را گفت و رفت هنوز چند قدم دور نشده بود که کنار سنگر خمپاره ای خورد و حسن شهید شد وقتی خبر دار شدم و رفتم کنارش دیدم تمام بدن حسن لات سوخته به طوری که فقط صورت سالم بود توی این لحظه یاد وصیت نامش افتادم بازش کردم دیدم اینطور نوشته شده ....
به نام خدای مهربون که به حسن لات لطف کرد
سلام از ننم می خوام اگه من شهید شدم گریه نکنه چون حسن لاتش تازه عاقل شده می خوام برام دعا کنه ....
بعدش هم از همه کسایی که مورد ازیت و آزار من بودن می خوام من را حلال کنن جوونی بود جاهلی ......
خدایا تن حسن لات را طوری ببر که آبروش نره ....
کوچیک خدا حسن لات
-----------------------------------------------------------------------------------
بعد نوشت : خوشا آنان که خدا در اوج طلبیدشان ....
بعد تر نوشت : اگر ماندم به این خاطر نبود که من نبودم بودم اما تکلیفی نداشتم اما حالا باید نوشت تا فراموش نشود . تا جایی که امام خمینی ره فرمود : شهدا را به یاد بسپاریم نه به خاک .....
از خاطرات آقای یوسفیان استاد تفسیر قرآن
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند ...