سلام
آخرین باری که اومده بود مرخصی سه روز بیشتر وقت نداشت و باید برمی گشت، خیلی ناراحت بود رفتم کنارش دلیل ناراحتیش را پرسیدم بهش گفتم؛ بابایی چته چرا اینقدر ناراحتی؟ گفت: راستش بابا خیلی دلم برای امام رضا تنگ شده اما خودتون که می بینید باید زودتر برم سه چهار روز دیگه عملیات داریم . بهش گفتم خب محمد جوادم این که ناراحتی نداره زنگ بزن به فرماندتون بگو چند روز می ری مشهد بر میگیردی، نه نمیشه ایندفعه عملیات خیلی مهمه هشت ماهه بچه ها دارن روش کار می کنن . این را گفت؛ و بلند شد رفت شاهچراغ ...
وقتی برگشت دیدم آروم تر، گفت: من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره اون موقع از حرفهاش چیزی نفهمیدم اما وقتی رفت و توی عملیات شهید شد (تو دلم گفتم طفلکی چقدر دلش برای امام رضا تنگ شده بود قسمت نبود بره) از معراج شهدا به ما زنگ زدند و گفتند: که بیاید شهیدتون را تحویل بگیرید من و مادرش هم رفتیم اما هر چقدر ایستادیم از جنازه محمد جواد خبری نبود همش فکر می کردم نکنه اشتباهی گفتن و محمد جواد شهید نشده باشه تا اینکه فرماندشون اومد و گفت: راستش را بخواید صبح که شهدای مشهد را می فرستایم شهرشون جنازه محمد جواد هم اشتباهی با اونها رفته من وقتی فهمیدیم زنگ زدم که بیارنش شما برید دو روز دیگه بیاید جنازه را بگیرید همون موقع یاد حرفش افتادم که گفت: « من میرم خود امام رضا از دلم خبر داره دیگه خودش منا می بره و میاره » به فرمانده گفتم: اشتباهی نرفته و قضیه را برای فرماندشون تعریف کردم که دل محمد جواد برای امام رضا تنگ شده بود و حالا امام رضا اون را دعوت کرده به شهرش . فرمانده یه نگاهی به من کرد و گفت: پس بگو موقع عملیات چرا هر وقت می خواستیم نام رمز عملیات را بگیم جلو تر از بقیه فریاد میزد یا علی بن موسی الرضا بعد نگاهی به آسمان می کرد و ادامه می داد ....
__________________
شهدا در قهقه مستانه عند ربهم یرزقونند...