در زمانهای گذشته حاکمی تخته سنگی را دروسط جاده قرار داد و برای اینکه واکنش مردم را ببیند خودش را در جایی مخفی کرد .
بعضی از بازرگانان نظامیان و ندیمان ثروتمند حاکم بی اعتنا از کنار تخته سنگ می گذشتند و بسیاری هم غرولند می کردند که این چه شهریست که نظم ندارد , حاکم این شهر عجب مرد بی عرضه ای است .
با این حال هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه بر نمی داشت , نزدیک غروب یکی از روستاییان نزدیک سنگ رسید , در حالی که در پشتش بار میوه و سبزیجات بود , بارهایش را بر زمین گذاشت و با هر زحمتی که بود تخته سنگ را از وسط جاده بر داشت و آن را کناری قرار داد , ناگهان زیر تخته سنگ کیسه ای را دید , کیسه را باز کرد و در آن سکه های طلا و یاداشتی پیدا کرد . حاکم در آن یاداشت نوشته بود :
هر سد و مانعی ممکن است موقعیتی برای تغییر زندگی انسان باشد
پدر روزنامه می خواند، اما پسر کوچکش مدام مزاحمش می شد. حوصله پدر سر رفت و صفحه ای از روزنامه را - که نقشه ی جهان را نمایش می داد - جدا و قطعه قطعه کرد وبه پسرس داد و گفت:
" بیا کاری برا یت دارم. یک نقشه ی دنیا به تو می دهم، ببینم می توانی آن را دقیقا همانطور که هست بچینی ؟ "
و دوباره به سراغ روزنامه اش رفت ، می دانست پسرس تمام روز گرفتار این کار است. اما یک ربع بعد ، پسرش با نقشه کامل برگشت.
پدر گفت:" مادرت به تو جغرافی یاد داده است؟ "
پسرجواب داد: " جغرا فی دیگر چیست؟!؟ اتفاقأ پشت همین صفحه ، تصویری از یک آدم بود. وقتی توانستم آن آدم رابسازم، دنیا را هم دوباره ساختم! "
چهار شمع به آرامی می سوختند محیط آن قدر ساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.
اولین شمع گفت: « من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد فکر می کنم که به زودی خاموش شوم. هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم و بعد خاموش شد. »
شمع دوم گفت: « من ایمان هستم، واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتی ندارم که بیشتر از این روشن بمانم . » حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدو آن را خاموش کرد.
وقتی نوبت به سومین شمع رسید با اندوه گفت: « من عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم، چون مردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آها حتی فراموش کرده اند که به نزدیکترین کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. »پس شمع عشق هم بی درنگ خاموش شد .
کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. گریست و گفت: « شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمی سوزید؟»
چهارمین شمع گفت: « نگران نباش تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم شمع های دیگر را روشن کنیم من امید هستم. » چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت و بقیه شمع ها را روشن کرد.
بنابراین شعله امید هرگز نباید خاموش شود!!!( لحظه ای که ناامید شدی دیگه کارت تمومه)
یک عقاب پیش از آن که توفان همه چیز را خراب کند ، می داند که توفان در حال نزدیکتر شدن است ؛ عقاب به ارتفاع بلندی پرواز می کند و منتظر باد می شود . وقتی توفان آغاز شد ،عقاب بالها یش را طوری تنظیم می کند که باد او را بالا ببرد ، بالاتر از طوفان . در حالی که طوفان شدت می یابد ، عقاب خودش را به اوج می رساند، ولی از آن نمی گریزد . از باد ، به سادگی برای بالا رفتن استفاده می کند و اوج می گیرد . وقتی طوفان زندگی به سراغمان می آید ما هم میتوانیم با معطوف کردن ذهن وباورمان به سوی خداوند ، اوج بگیریم .لزو می ندارد که طوفان بر ما چیره شود . ما می توانیم اجازه دهیم نیروی خداوند ما را به بالا برساند . خداوند ما را قادر می سازد که بادهای توفانی را که بیماری ، مصیبت شکست ونا امیدی را به زندگی مان می اورند ، کنترل کنیم . ما می توانیم بر فراز توفان اوج بگیریم . به یاد داشته باشید، این مسوولیت سنگین زندگی نیست که ما را پایین می کشد بلکه نحوه مواجه شدن ما با ان هاست.
آیا شما با این اصل موافقید ؟